• وبلاگ : زمينيان آسماني
  • يادداشت : چرا نمي توانم از سپهر نگويم؟ ........ آري بايد بگويم
  • نظرات : 5 خصوصي ، 8 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خيلي جالب بود . تو هم شهيد ميشي غصه نخور عزيز من.

    سلام

    لطف كردي سايه اي برآفتاب انداختي . وبلاگ زيباتون راديدم . منتظرتون مي مونم وبهتون سرمي زنم . شادباشيد

    بسم رب شهدا يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود

    روزهاي جبهه و جنگ روزهاي قشنگي بود

    ((لباس خاكي فراموش شد و ما بي وفا شديم))

    داداش سلام

    من هميشه به اينجاسر ميزنم اينطوري بگم از اول تا اخر اينجا رو يه نگاه ميكنم بعضي جاها با تامل بعضي جاها با سوز دل و خلاصه اينجا رو دوست دارم

    ميبينم بالاخره يه تغيري به اينجا دادي خوشحالم

    راستي يه چيز در گوشي بگم اي كاش زودتر مشق نام ليلي ميكردي

    چون ميبينم هم وقت چت رو داري هم وقت كردي دستي به سر و گوش وبلاگهات بكشي هرچند وبلاگ عشق و عقل ميهن بلاگ رو ..........

    بنام خدا

    سلام

    ممنون از حضورتون درآدينه

    وبلاگ جالبي داريد

    مويد باشيد

    درپناه حق

    حالا افتاد!

    صورت سوال را همان طور كه نوشتي و با همان احساسي كه مي خواستي الان گرفتم!

    چرا نمي تواني از سپهر نگويي!؟..چون بايد بگويي...

    چون تو كه مي تواني موظفي كه بگويي...با همان قانون بي قانوني دلت...

    تازه مفهوم شد و چه زيبا مفهوم شد...

    عمويم مثل همين عكس خاطره شد...برايش گفتم:

    عمو سلام رو به راهي

    به ما سري بزن گاهي

    يا روز بيا سراغمون

    يا شب بيا به خوابمون

    خلاصه تنهامون نذار

    خدارو يادمون بيار

    پنشنبه ي هفته ي پيش

    نزديكاي ساعت شيش

    دلم خيلي هواتو داشت

    مامان يه كم حلوا گذاشت

    ...

    خلاصه نزديك سي بيته... منو ياد اين شعرم انداختي...

    التماس دعا...فراوان!

    احساس مي كنم (پس از سلام!) صورت سوال ...

    چرا نمي توانم از سپهر بگويم!؟

    شبيه بالا بود و يك اشتباه تايپي پيش آمده...

    اي شاهدان روز جزا

    اينجا قطعه اي از دل جوانيست که آرزو دارد شفاعتش کنيد

    اينجا دل گمنام ميشود زيرا که به دنبال گمنامان جهان ميگردد

    اينجا قطعه ايست که با نام شما بارها و بارها متبرک شده است

    زمين اينجا با گلاب ياد شما خوشبو ميشود و قلم نويسنده با خون شما تر ميگردد

    اينجا سجده گاه قلم تربت پاک شماست و تراوشات سينه ي قلم رشادت شما

    اينجا خاکريز عشق ماست و جايي که نام شما در دفترچه ي خاطرات دلهامان ثبت ميشود

    فرات جان اينجا جاريست اما دستمان به آب نمي رسد

    وهمچنان رقيه ي جان درانتظار قطره ي آبيست تابا دستان اباالفضليتان سيراب شود

    اينجا چشم اميد حرم جان به خيمه هاي بهشتي شماست

    اينجا بانگ ((يا اخا ادرک اخا ))ي جان قطره ايست که اميد به درياي شفاعتتان دارد

    اينجا دل تنگ ميشود دلتنگ مظلوميت شما

    اينجا دل به زنجير غم کشيده ميشود غم بي نام و نشاني شما