سلام برادر مهربانم
امروز توي مهموني صبر و قرار نداشتم تا زودتر بيام خونه و كامنت هام رو بخونم .منتظر حضور گرمت بودم ،بي صبرانه كامنت شما رو خوندم ،يك بار ،دو بار ،چند بار ...
يه حس عجيبي منو مي كشونه اينجا ،حس عجيبي كه برام آشناست .و يه حسي هم بهم ميگه كه پيش خدا خيلي عزيزي !!!
اينكه گفتم خوش به حالت نزديك جمكراني ،چون عاشق اونجا هستم .قبل از اين كه برم مكه و حاج خانوم بشم ،خواب ديدم وضو گرفتم و رفتم توي يه مسجدي كه پله به سمت پايين داشت ،از پله ها رفتم پايين و تو اونجا نماز خوندم ،وقتي از خواب بيدار شدم ،نميدونستم كه كجا بود كه من توي خواب رفتم ،پيش خودم گفتم شايد چون مي خوام برم مكه ،اين خواب مال يكي از مسجد هاي اونجاست .
تا اين كه قسمت شد و رفتيم جمكران ،بار اولم بود كه مي رفتم ،وضو گرفتم و رفتم كه وارد مسجد بشم ،تا اونجا رو ديدم ،واستادم سر جام
گفتم خدايا اينجا براي من آشناست ،من از اين پله ها يه بار ديگه رفتم پايين ،چشام رو بستم و همون طور كه ميرفتم ،خوابم اومد جلوي چشمم .تازه فهميدم كه اون خواب مسجد جمكران بوده .از اون به بعد عاشق اونجا شدم .
ميگن آدم تا يه جا نرفته و تجربه نكرده ،خيلي حس خاصي نداره ،ولي وقتي يه بار ميري ،ديگه خواسته و نا خواسته كشيده ميشي .
اولين باري كه رفتم و برگشتم ،تا هفته ي بعد هر روز رو مثل بچه ها مي شمردم تا دوباره برسم به سه شنبه و جمكران و عريضه و نماز ... واي كه چه حالي داره ...
دلم ميخواد هر هفته برم ،هنوزم كه هنوزه ،هر سه شنبه كه مياد ميگم بازم سه شنبه شد و من نرفتم ولي دلم پاي من صبر نميكنه .
واي چقدر من پر حرفي كردم ،رفتم تو يه حال و هواي ديگه ،ببخشيد .بازم ميام منتظرم باش .
راستي سه شنبه هست ،منو ميون دعاهات راه بده .
در پناه حق باشي ،يا علي .