زیر بازوانش را گرفتند آهسته چون روحی ملایم کنارش نشست.
پارچه را کنار زد دستش را دراز کرد و دستش را برداشت آرام به سمت لبانش آورد.
لبانش رعشه گرفتند شاید داشتند شور می زدند.فقط صدای حسین حسینشان نمی آمد.
بوسه ای سرد بر دستان زد .آنها را بر سینه فشرد.
بعد سرش را در آغوش گرفت بر گونه اش باز بوسه ای زد اما کمی قبل در حفره چشمانش بی تامل نگاه کرد
یادش آمد آخرین بار رنگ چشمانش آبی بود
مثل آسمان اما الآن فقط آسمان از انتهای چشمانش پیدا بود.
اما خالش کو ؟ کنار لبانش خال کوچکی بود که او را زیباتر نشان می داد.
جای خال را هم بوسید. باز هم مثل کمی قبل تر سر را به سینه چسباند.
بقیه هر کار کردند نتوانستند سر را از او بگیرند.دیگر نتوانست جلوی دلش را بگیرد.
می خواست اما نشد.
بالاخره جرقه ای از آنهمه آتش که در دلش بر پابود جهید و راه دلش را پیمود و از گوشه چشمش بر گوشه چشم فرزندش افتاد.
در دل با خود گفت:
(( خدایا ذره ای از صبر زینب را نصیبم کن)).............