جمعه... جاده... بوی اسپند... جمع منتظران!
دارم به هنگامه آمدنت فکر میکنم. وه! چه لحظهای خواهد بود...
آسمان، از شوق دلش را خالی میکند؛
آبیِ آبی میشود و خورشید، آن نگینِ خوش رنگ و لعاب در لُپّ آسمان جا خوش میکند.
گلها، شبنمی از عشق در آغوش میگیرند و پروانهها میچرخند و میمیرند؛
چمن به چمن! کبوتران ترانه میخوانند!
روزها مسرور از آمدنت سرودخوان، خبرِ آمدنت را کوچه به کوچه میبرند.
محمدیها محله به محله عطرافشانی میکنند و پنجرهها به وسعت آسمان، نسیم مهربانی به خانهها راه میدهند.
همه جا حال و هوای بهشت را دارد.
وه! چه لحظاتی را با آمدنت خواهیم گذراند.
چشمانم را باز میکنم!
جمعه دیگر دارد خودش را جمع و جور میکند و من دلم برای غروبِ غریب میسوزد.
چه عاشقانه در گوشهای از افق، زانویِ غم بغل گرفته است.
خدا کند بیایی!
تا بیابیم حقیقتِ گمشده تاریخ را!