امروز کارگری را دیدم که کنار مدرسه مان کار می کرد کنارش رفتم خدا قوتی گفتم و با او دست دادم.
لحظه ای جا خوردم. دستانم در دستانش عرق شرم ریختند.
نگاهی به دستان پینه بسته اش انداختم.
همانی که بوسه گاه پیامبر خوبی ها بود بی اختیار این جمله بر ذهنم نقش بست که :
*** هیچ دونده دو ماراتنی به اندازه پدر بدنبال نان ندویده است!***