سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و کسى از وى مسافت میان مشرق و مغرب را پرسید فرمود : ] به اندازه یک روز رفتن خورشید . [نهج البلاغه]
زمینیان آسمانی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» پرده ای از خون

 

 صحرای سوزانی را می نگرم، آسمانی به رنگ شرم و خورشیدی کبود و گدازان و هوائی آتش ریز و دریائی رملی که افق در افق گسترده است و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام همسفر فرات زلال است.

وشمشیرها از همه سو بر کشیده و تیرها از همه جا رها و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و زمین شوره زاری بی حاصل وشن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ- مرز کین و مرگ- در اشغال و خصومت جاری

می ترسم در سیمای بزرگ و تنومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.

به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه و دامن ردایش بالا می برم: اینک دو دست فرو افتاده اش،

دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان فرو می افتد، اما پنجه هایی خشمگین با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر افتاد و دست دیگری همچنان بلاتکلیف.

نگاهم را با لاتر می کشانم: از رورنه های" زره " خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا می مکد تا هر روز ،صبح وشام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.

نگاهم را با لاتر می کشانم: گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است و بسختی هولناکی کوفته و مجروج است، اما خم نشده است.

نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می ماند و دیگرهیچ.

پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد، دندان هائی به غیظ در جگرم  فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: هستم،  که: زندگی می کنم....

 

اشک امانم نمی دهد نمی توانم ببینم: پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.

در برابرم هم چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم: شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح  گنگ و نا مشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است.  هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد کنار می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر، هم اکنون سیمای خدایی او را  خواهم دید.

چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمائی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ..... چه بگویم؟

مفتی اعظم اسلام او را بنام  یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد محکوم  کرده و به مرگش فتوی داده است. 

درپیرامونش جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند:

همچون تندیس غربت و تنهائی و رنج، از موج خون، در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است.

نه باز میگردد، که به کجا

نه پیش می رود، که چگونه

نه می جنگد، که با چه

نه سخن می گوید، که با که

و نه می نشیند، که هرگز:

ایستاده است و همه جهادش اینکه: نیفتد.

 همچون سندانی در زیر ضربه های دشمن و دوست، در زیر چکش تمامی خداوندان سه گانه زمین، در طول تاریخ، از آدم تا..... خودش!

به سیمای شگفتش دو باره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا، با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می ماند:

نمی توانم تحملش کنم، نگاهش سنگین است، تمامی بودن م را در خود می شکندو خرد می کند: می گریزم: اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است. 

به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعییت گم شوم:

در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشوم.

خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و علم و عماری و، صلیب و جریده و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر روی و پشت و پهلوی خود می زنند و مردانی با  رداهای بلند و....... 

عمامه پیغمبر بر سر و...... 

آه.........باز همان چهره های تکراری تاریخ 

  غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق

تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیازم می پرسم- غرقه در اشک و درد-

می پرسم: این مرد کیست، دردش چیست

این تنها وارث تاریخ انسان،وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟ 

چه کرده است؟ 

چه کشیده است؟

به من بگویید:

هیچکس پاسخم را نمی گوید!! 

پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشده است.........

 

 

مشهد: عاشورای 1349  (از کتاب حسین وارث آدم) به قلم زنده یاد دکتر علی شریعتی

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( سه شنبه 86/11/23 :: ساعت 11:13 عصر )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]