سلام برادر عزيز و گراميم .
هر بار كه به اين مكان مقدس وارد ميشوم ، بيشتر از بار قبل به خود مي بالم .
چه سعادتي از اين بالاتر كه هر شب منو فرا ميخونن به اين وبلاگ ،يه حسي غريب درونم شكل گرفته كه اينجا مي تونه واسطه ي خوبي براي من باشه تا بلكه آقا هم به من نظري كنن .
يه ماجراي عجيب براتون تعريف كنم ،يه بار كه تمام كارهام رو كرده بودم تا بيام جمكران و قسمتم نشده بود كه بيام ،شبش خيلي گريه كردم ، پيش خودم گفتم ميرم تو بالكن زير آسمون مي خوابم و چشمامو مي بندم و فكر ميكنم تو جمكران هستم ولي يه حسي منو كشوند تو نت .
وقتي وارد وبلاگ شما شدم و ديدم درباره ي جمكران نوشتيد و اون عكسها رو گذاشتيد ، تمام اون غم از بين رفت .
ديشب هم قرار بود ليلا خبرم كنه و منتظر پيامش بودم تا با هم بياييم .ولي هر چي صبر كردم پيامي به دستم نرسيد ، خيلي دير شده بود و ديگه نتونستم كسي رو پيدا كنم تا بيام .بازم دلم شكست و اشكم دراومد .
امشب براي سحري درست كردن بيدار بودم ، دوباره همون حس منو كشوند اينجا و اينكه وقتي پست جديدتون رو ديدم ،نمي دونيد چه حس خوبي داشتم .چشامو بستم و به حرفاي شما گوش كردم .از اون غم نيومدن حالا چيزي نمونده .
راستي من تا حالا به اون كوه نرفتم ، چون هميشه شب اومدم ،ميخوام انشاءالله سري بعد روز بيام تا بتونم منم يه كنجي تو دل اون كوه پيدا كنم .
به آقا بگو باران خسته درده ، دستم رو رد نكنه .بگو اگه گناهكارم اما دوستش دارم .ميدونم اگه بياد شرمنده اش ميشم ولي منتظرش مي مونم .
اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم .
خواهر كوچكت باران .يا حق .