سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به صاحب دانش بگو عصایی از آهن و کفشی آهنین برگیرد و دانش را بجوید، تا آنکه عصا بشکند و کفشها پاره گردد . [داود علیه السلام]
زمینیان آسمانی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» چشمه تسنیم شعبان

عطر دلنوازی فضا را آکنده است . گویا شمیم یاس است که به دل ، جان می‌بخشد . آن‌جا را بنگر نیلوفران راه را فرش کرده‌اند . تمامی راه‌های آسمانی آذین‌بندی شده ، شادی و سرور و بهجت عالمین را در برگرفته ، ملائک پای‌کوبان به استقبال آمده‌اند ، به راستی اینان شوق چه در سر دارند ؟ آن چیست که نه تنها ملکوتیان ، که ما خاکیان را نیز بهره می‌رساند؟ اگر با چشم دل به آسمان بنگری ، نام زیبا و دلنشین " شعبان " را می‌بینی که چگونه ستاره باران شده و چون لؤلؤیی درخشان می‌درخشد ؛مژده باد مسلمین و عبادالله را که ماه شعبان از ره رسیده ؛عاملان عرش در تنظیم و تکریم این ماه مبارکند و بهشت را آذین می‌بندند ؛ شعبان آمد، ماه پذیرش توبه ، ماه عبادت و خودسازی ؛باید خود را آماده میهمانی خدا سازیم ، تا رمضان چند گامی بیش نمانده ؛اما چرا نام شعبان دل را می‌لرزاند ؟چون در این ماه ، سرور آزادگان ، سمبل عشق و ایثار ، زینت عابدین و امید دل‌های منتظر ، نَفَس جان‌ها ، فریادرس مظلومان و برافرازنده پرچم هدایت بر فراز گیتی جهان را با وجودشان منور نموده‌اند.الهی در این ماه و هر ماه : کامم را به حلاوت تلاوت کلامت شیرین بدار.خدایا طعم شیرین مناجاتت را به من بچشان.بار الها! ما را از چشمه تسنیم شعبان سیراب ساز.

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( چهارشنبه 86/5/24 :: ساعت 2:44 عصر )

»» پر از زیبایی پر از عشق

موحدی تنها از دنیا جدا شده بود   تا خلوتی گزیند سه ماه رجب و شعبان و رمضان را. تا کسی را عبادت کند که در بزرگیش لحظه ای شک نکرده. همان که مونس تنهایی هایش در این شهر پرآشناست. محمد(ص) تنهای تنها در غاری سرد اما پرصفا راز می گوید با معبود. از غمها می گوید و از غصه ها. از تفکراتش برای آینده از روشنی های دلش. از تازیانه ستم که عاطفه ها را از چهره ها محو می کند. از تاریکی، که در اعماق تن انسان زوزه می کشد و دخترکان بی گناه، که در خاک سرد زنده به گور می شوند. آن شب، محمد(ص) در غار حرا آنچه می گفت تاملاتش بر رنج کسی به نام انسان بود که از روز ازل شریف آفریده شده بود اما اکنون چیزی که در هیچ کجای فال زندگیش دیده نمی شد شرافت بود. آنچه بر دل پررنجش غم می افزود روشنایی کوچکی بود که با هر ناله غمگنانه اش خاموش تر می شدو او را در اندوهی سخت فرو می برد.لحظه ای بعد حرا چون روزگار تاریک شد و او جامه به تن پیچید و سر در گریبان کرد و آهسته چشم ها را بست. آنچه بود فقط سکوت بود و تاریکی. فضایی پر از گنگی و ماتم تا، لحظه ای که حس کرد کسی با او سخن می گوید. چشم بگشاد و حرا را در نور دید هراسی در دلش موج زد اما گویی دستی از غیب بر قلبش استوار شد و نوایی ملکوتی با نام صدایش کرد… ” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” گویی زبانش بند آمده بود عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود اما توان صحبت کردن نداشت. همان نوا با مهربانی افزونتر گفت: ” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” لحظه ای در اندیشه هایش غرق شد او از خدا نیرویی خواسته بود تا دستی بیافشاند و این چرخ گردون سپهر تیره بختی و کفر را در هم بشکند و حالا کسی او را می خواند. با نوایی ملکوتی که اکنون آرامشی عرفانی در دلش بر می انگیخت از افکارش خارج شد.” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” عزم جزم کرد تا از دردی دیگر بگوید. غم همه وجودش را فراگرفته بود. نفسی تازه کرد و آهسته گفت: ” من خواندن نمی دانم … ” لحظه ای بعد حرا روشن تر از خورشید شده بود محمد(ص) لحظه ای چشم برهم گذاشت و چون چشم بگشاد نوای ملکوتی کسی را شنید که با صلابت می گفت: ” بخوان، بخوان به نام پروردگارت که آفرید. همان که انسان را از خون بسته ای خلق کرد. بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است همان که به وسیله قلم تعلیم نمود و به انسان آنچه را نمی دانست آموخت.”  نیک که نظر کرد دریافت که نوا، نوای خودش بود که زیبایی و عظمت را با خواندن، خلقت، شکر، علم و عشق دیده بود. جذبه ای از لاهوت بر او نازل شده بود تا رحمه للعالمین باشد همان که سالها بود دست طلبش را گشاده بود به سوی معبود. محمد(ص) مبعوث شده بود برای برپا کردن جهانی پراز خدا پر از زیبایی پر از عشق…

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( جمعه 86/5/19 :: ساعت 7:36 عصر )

»» وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

ابتدا اونو نشناختم. ماسک زده بود و یه کپسول کوچیک اکسیژن هم انداخته بود روی شونه های نحیفش. اومد جلو منو محکم بغل کرد . با صدایی که به سختی شنیده یم شد کنار گوشم گفت: آقا محمد حسن اومدی زیارت زنده ها؟ دعا کن تا منم از بین اموات بیام بیرون و همنشین اینها بشم. گفتم میشه ماسک خودتونو بردارین؟ وقتی ماسک رو برداشت تازه شناختمش. وای خدای من سید حمید حسینی بود خیلی چهره اش تغییر کرده بود چشمهای گود رفته صورت نحیف و استخوانی. زل زدم تو چشماش. سید حمید مبصر کلاسمون بود تو دبیرستان حافظ خیلی کارش درست بود همه بچه ها دوستش داشتن اوایل سال تحصیلی بود که با درس و مدرسه خدا حافظی کرد و رفت جبهه. همینطور که نگاهش میکردم چشمام حرفای دلمو لو دادن. گفت چیه دلت برام میسوزه ؟ اگه حال منو بفهمین باید حسودیتون بشه حیف که نمی دونین چه حال خوشی دارم حال ظاهر رو نمی گم حال باطنم خوشه این چیزیه که خودم انتخاب کردم خواستم تا اون دنیا پیش قمر بنی هاشم سرمو بالا نگه دارم.. صداش انگار از ته چاه بیرون می اومد.چی باید می گفتم دوباره اونو بغل کردم و این بار شونه های مردونشو بوسیدم شونه هایی که یه وقتی پرچم غیرت رو به دوش گرفتن و رفتن تا از مال و جان و ناموس مردم این آب و خاک دفاع کنن. اما حالا این شونه های مردونه باید کپسول اکسیژن رو حمل کنن تا راه باقی مونده رو مدد کارشون باشه.گفت تقریبا هر روز رو میاد گلزار و کنار مزار شهدا با اونها درد دل میکنه و به قول خودش با بچه هایی که الان از ما مرده ها زنده ترند حال میکنه. می گفت وقتی میاد اینجا درداش یادش میره. می گفت وقتی میام اینجا و یه مادر شهید رو میبینم از خجالت سرخ میشم و نفسم بند میاد. می گفت و من گریه می کردم.....


سید گفت : آقا محمد حسن می آیی امروز با هم باشیم بریم با بچه ها یه صفایی بکنیم؟ منم قبول کردم و وارد گلزار شهدا شدیم. ابتدا رفتیم زیارت مرقد شهید زین الدین دیدم سید زانو زد و صورتشو گذاشت روی مزار و یه چیزایی گفت که من نتونستم بشنوم.گفت محمد خیلی دلت می خواست الان کنارپنجره فولاد بودی و می تونستی درد دل کنی با آقا؟اینجا هم پنجره فولاد منه کافیه بیایی اینجا و دلتو محکم ببندی و یه قفل محکمتر بزنی که هرگز جدا نشه اونوقته که می تونی از این بچه ها عین امام زاده حاجت بگیری. کمکش کردم بلند شد. اشک همه پهنای صورتشو پوشونده بود زیر لب شروع کرد به خوندن این شعر:


یاران چه غریبانه رفتند از این خانه هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه


بعد رفتیم کنار مزار چند تا از هم کلاسیهامون که تو منطقه فکه و شلمچه به شهادت رسیده بودند فاتحه ای خوندیم سید گفت محمد میدونی ما بیشتر از این بچه ها به فاتحه نیاز داریم؟ اونا کارشون خیلی درسته نیازمند این فاتحه ما نیستند. ما در اصل می آئیم اینجا برای دل خودمون و برای آرامش روح خودمون فاتحه می خونیم. کنار مزار هر کودوم از بچه ها که می رسیدیم یه دنیا خاطره برامون تداعی میشد. شهید  علیرضا صالحی یادته سید با اون عینک ته استکانی بچه ها چقدر اذیتش میکردند.شهید سید محسن اسحاق یادش به خیر هر سال موقع جشنهای نیمه شعبان با بچه ها کوچه رو چراغونی میکردیم و نمایشهای طنز اجرا میکردیم. شهید محمد جواد آل اسحاق مسئول کتابخونه محل بود و باباش امام جماعت مسجد . عباس رو یادته عباس عاشق حسینی واقعا عاشق ابا عبدالله (ع) بود یه روز اومد با یه لباس بسیجی گفت محمد حسن پشت لباس من بنویس جایی که دشمن هر گز نخواهد دید و روی سینه اون بنویس خدایا شهادتی همچون حسین (ع) نصیبم کن. و حسین گونه بدون سر به دیدار معبود شتافت. همه این خاطره هارو برای سید حمید گفتم و اون همینطور آروم گریه میکرد. گفتم سید شرمنده ناراحتت کردم. نفس عمیقی کشید و به سختی به همراه چند تک سرفه خشک گفت : آقا محمد حسن میدونی چیه؟


می خوام سر دنیا داد بزنم بگم

(( وایسا دنیا من می خوام پیاده شم ))

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( یکشنبه 86/5/14 :: ساعت 10:45 عصر )

»» جمکران - مشرق عشق

تا حالا شده یه گوشه بشینی سرتو بذاری روی زانو هات چشماتو ببندی و خوب گوش کنی که دلت چی میگه؟دلی که اگه خوب گوش کنی می تونی از توی کوچه پس کوچه هاش بوی عطر گل نرگس رو استشمام کنی.اصلا بلند شو برو رو به جمکران بنشین چشماتو ببند کبوتر دل سبزتو پرواز بده تا جمکران یه چرخ بزن بعد برو بنشین رو کوه نیایش . یه نفس عمیق بکش تا بتونی با تک تک سلولهات اون نسیم قدسی رو لمس کنی. منم برای خودم یه جایی دارم که هر وقت دلم میگیره میرم اونجا و می شینم یه گوشه و زل میزنم به یه گنبد فیروزه ای گنبدی که روبروی مشرق عشق قرار داره. گنبدی که تا نگاهش میکنم همه دلتنگی هام یادم میره .امروز جاتون خالی رفتم جمکران برام شده یه عادت شیرین اگه نرم انگار یه گم کرده دارم.  بعضی از دوستان عزیزم که از طریق دنیای مجازی وبلاگ نویسی به تازگی کنج خونه قلبم جا پیدا کردند از من التماس دعا داشتند.با خودم گفتم امروز دست خالی بر نگردم برا همین چند تا عکس غیر حرفه ای از فضای ملکوتی مسجد مقدس جمکران انداختم تا اونایی که  فرصت نمی کنند یا امکان حضور تو این مکان براشون مهیا نیست از این طریق دلشونو گره بزنن به زلف یار........

راستی تا یادم نرفته بگم اون کوهی که تو عکس می بینین اسمش کوه نیایش هست کوهی که به شکل صورت یه انسان خلق شده.یه جایی تو دل این کوه خلوتگاه منه با اونی که همه به خاطرش میان اینجا....

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( پنج شنبه 86/5/11 :: ساعت 11:22 عصر )

»» به رنگ آب

نمی دونم تا حالا آبی که از چشمه میاد بیرون رو توی دستتون گرفتید و تماشاش کردید یا نه . اما بذارید بگم : آبی که از چشمه میاد بیرون ، از دل زمین ، با بقیه آب ها فرق می کنه ، خیلی زلاله ، خیلی هم شفافه . وقتی توی دستت می گیری هیچ چیزی غیر از شفافیت و زلالی نمی بینی . علیرضا و امثال اون همون آبی هستند که گلچین شدند . از چشمه ی همون توسل ها ، همون یابن الحسن ها ، اون ها از چشمه ی ائمه اومدن و جوشیدن . از عمق زمین  تا خدا .

هیچ وقت از آزار و اذیت بچه ها خم به ابرو نیاورد. هیچ وقت صداشو برای بچه ها بلند نکرد. هیچ وقت.......... خیلی ساده بود ساده اما صمیمی. اینقدر ساده بود که میشد همه خوبیها رو از پشت روح سبزش دید. اینقدر خوب بود که همه خوبها شرمنده اش بودند. اونروز هم خیلی آروم از در کلاس وارد شد به همه بچه ها سلام کرد اومد نشست کنارمگفتم علیرضا پس کیف و کتابت کو؟ چرا دست خالی اومدی؟ زل زد تو چشام. گفت محمد منوحلال کن اگه بدی ازمن دیدی.گفتم مثل اینکه حالت خوب نیست این حرفا چیه ؟ نکنه عزرائیل به تو چشمک زده؟ لبخند زیبایی زد لبخندی که هر وقت یادش می افتم اشک امونم نمی ده. گفت می خوام برم. گفتم کجا. گفت جبهه. بعد قبل از اینکه دبیر زیست شناسی مون بیاد بلند شد از مبصر اجازه گرفت اومد وسط کلاس جلو تخته سیاه ایستادهر کس یه متلک بارش کرد یکی میگفت صالحی قراره امروز درس بده یکی میگفت مبصر جدیده یکی کاغذ پرت میکرد . ویکی........ علیرضا ساکت بود و نگاهی که با همیشه فرق میکرد بالاخره با هیس و هیس مبصر کلاس ساکت شد.علیرضا شروع کرد به صحبت««بچه ها منو حلال کنید اگه بدی از من دیدین منو ببخشین. همکلاسی خوبی برای شما نبودم . نتونستم مثل شما فوتبال و بسکتبال بازی کنم. نتونستم معلمها رو سر کار بذارم و ....... هر چی بود گذشت حالا دارم میرم جبهه جایی که شاید دیگه برگشتی از اون برای من نباشه جایی که خیلی ها اونجا خدا رو میبینن. برام دعا کنین که شهید بشم برام دعا کنین تا مثل امام حسین شهید بشم. ..............»»علیرضا می گفت و میگفت و من می دیدم قطرات اشک رو روی گونه های بچه هایی که تا همین چند لحظه قبل اونو اذیت میکردند.بعد از اتمام حرفهای علیرضا قطره اشکی آروم لغزید و از پشت عینک ته استکانیش راه خودشو ادامه داد تا اعماق دل بچه ها. با همه بچه ها خدا حافظی و روبوسی کرد. بدون استثناء همه با اشک اونو بدرقه کردند.

علیرضا رفت و ما موندیم علیرضا رفت و5 ماه بعد خبر شهادت اونو برامون آوردند.به راستی عین امام حسین شهید شد بدون سر.  اون روز کلاس ما مجلس عزا بود هر معلمی از در وارد میشد و میدید روی صندلی علیرضا  یه قاب عکس با یه شاخه گل رز هست گریه امونش رو می برید.قاب عکسی که کنارش نوشته بودم  دانش آموز شهید علیرضا صالحی.

شهیدان را به نور ناب شوئید                        درون چشمه مهتاب شوئید

شهیدان همچو آب چشمه پاکند                    شگفتا آب را با آب شوئید

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( چهارشنبه 86/5/10 :: ساعت 4:21 عصر )

<      1   2   3   4   5      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]