ابوالفضل سپهر متولد 15 خرداد 52 بود. در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل مشغول کار شد. او در این مدت در چند فیلم و سریال هم، بازی کرد. در سال 77 در اثر همنشینی با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستی های بی شمار در حفظ دست آوردهای شهدا، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت، بنابه اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود. بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت. اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسند، حداقل 30 صفحه ای، در آن همه حرف های دلش را بزند. او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر دردل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید. هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای «اتل متل»، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 درگذشت.
مجموعه شعرهایش در کتابی به نام «دفتر آبی» چاپ شده است و همان طوری که خودش می خواست.
مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان «فرشته پلاک طلایی می خواهد» .شعرهای این شاعر بسیجی در هر محفلی قرائت می شد. او در قطعات خود مظلومیت شهدا و خانواده های شهدا و جانبازان را به تصویر می کشید و اشک را میهمان چشم ها می کرد. سرانجام این حماسه سرا در سال 1383 و شب ولادت حضرت اباعبدالله(ع) پس از یک دوره بیماری سخت دعوت حق را لبیک گفت.
مرحوم سپهر از جمله اشخاصی بود که با اطرافیانش متفاوت بود، امرار معاش اش جنگ و جهادش، عشق و عرفانش، شعر و نوشته اش و... زندگی کردنش؛ از همان آدم هایی که فکر می کنی خیلی عادی و معمولی هستند؛ اما بعد متوجه می شوی این قدر معمولی بودن، اصلامعمولی نیست! آدم باید تکلیفش با زمین و آسمان روشن باشد. بداند کیست، چیست، کجاست؛ اگر یک بیت شعر گفت؛ منتظر جایزه نوبل نباشد، اگر چیزی نوشت خودش از خودش مصاحبه مطبوعاتی نگیرد.
عجیب ترین ویژگی آدم هایی مثل مرحوم سپهر همین عادی بودنشان است، آدم ادای هر چیز را می تواند دربیاورد غیر از ادای عادی بودن .
در کل می توان گفت مرحوم سپهر با همان زبان ساده، بی آلایش و بی تکلف خود به نوعی تشخص زبانی رسیده و در جای جای این آثار می توان چهره متواضع، روح متعهد و انقلابی احساسات رقیق و... شاعر راوی را احساس کرد. (و این موضوع به هیچ وجه تعارف و شعار نیست مخصوصا وقتی دقت داشته باشیم که شاید بسیاری از شاعران حرفه ای تر این روزگار، حتی در سومین و چهارمین اثرهای منتشر شده خود نیز هنوز به زبان فکری و شناسنامه دار خود نرسیده اند- اگرچه حتی بگوییم چنین شناسنامه ای در مورد مرحوم سپهر خیلی هم مجلل نیست، اما هست.) روحش شاد باد.
آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون ؟
قصه ای عاشقونه؟
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه
بریم به اون فصلی که
اوج گرمی ساله
ماجرای قصه مون
داخل یک کاناله
کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دورو بر این کاناله
پر از میدون مینه
یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه
اون یکی پا نداره
روی زمین افتاده
اون یکی رو ببینین
چقدر قشنگ جون داده
رنگ و روی اون یکی
از تشنگی پریده
همون که روی پاهاش
سر دو تا شهید ه
اونجا که نوزده نفر
کنار هم خوابیدن
ببین چقدر قشنگن
تمامشو ن شهیدن
یکی ازش خون میره
ببین چقدر آرومه
فکر می کنم که دیگه
کار اونم تمومه
مجتبی پا نداره
سر علی شکسته
مجید دمر افتاده
کریم به خون نشسته
گلوله و گلوله
انفجار و انفجار
پاره های بچه ها
قاب شده روی دیوار
هر جا رو که می بینی
دلاوری افتاده
هر جا جگر گوشه
یه مادری افتاده
حالا تو بهت این دشت
میون فوج دشمن
از اون همه دلاور
فقط رضا بود ومن
آی قصه قصه قصه
اتل متل تو توله
خمپاره و آرپی جی
نارنجک و گلوله
صورت مهدی رفته
مصطفی سر نداره
رضا نعره می کشه
خیز برو خمپاره
این جمله توی گوشم
مونده واسه همیشه
التماس رضا رو
فراموشم نمیشه
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن ؟
یاور دو به گوشم
بچه ها قیچی شدن
کربلا کبوترا
از تو قفس پریدن
ما اذوقه نداریم
مهمونا مون رسیدن
کربلا جون به گوشی ؟
جواب بده برادر
بی سیم اینطور جواب داد :
الو به گوشی یاور؟
چیزی نداریم که تا
سر سفره بذاریم
یاور دو به گوشی؟
دیگه غذا نداریم
رضا منو نیگا کرد
صورتشو تکان داد
بغضی کردشو بی سیم
از توی دستش افتاد
عجب کربلا ئیه
نشون به اون نشونه
عطش نعره می کشه
پنج روز ه تشنه مونه !
پنج روزه که می جنگیم
کشته می شیم می میریم
بی سیم میگه : عقبگرد
ولی عقب نمی ریم
رضا تشنه و زخمی
زیر نور افتاب
من از پی گلوله
دنبال یک قطره آب
هیچی پیدا نکردم
خسته شدم نشستم
برای چند لحظه ای
هر دو چشمامو بستم
دیدم که توی باغی
شهیدامو ن نشستن
می خندن و می خونن
درهای باغ رو بستن
چه باغ با صفایی
درختها از جنس نور
نهر هایی از عسل
کاخ هایی از بلور
عجب باغ بزرگی
چه باغ رنگارنگی
پر از صفا پر از عشق
عجب باغ قشنگی
بالهای ملائک
روی دست بچه ها
جام هایی از شراب
توی دست بچه ها
من و رضا از بیرون
توی باغ رو می دیدیم
صدای بچه هارو
اینجوری می شنیدیم
آهای آهای بچه ها
اینجا عجب حالیه
بچه ها هستن ولی
جای شما خالیه
صدا پیچید تو عالم
صدا رو میشنیدم
یهو با یک صدایی
از توی خواب پریدم
رضا نعره می کشید
آهای آهای بسیجی
تانک ها دارن می رسن
بدو بدو آر پی .جی
تانک بعثی خودش رو
پشت کانال رسونده
نعره کشیدم رضا !
گلوله ای نمونده
رضا سرش رو با بغض
رو ی سجده میذاره
خشابی تو دستاشه
دستو بالا میاره!
انگار داره جون میده
می زنه زیر گریه
خشابو نشون میده
میگه ببین خدایا
روحیه ها عالیه
ولی چکار باید کرد ؟
خشابمون خالیه
صداش یهو بند میاد
توی دست یک شهید
عینهو یک معجزه
یه گوله آر پی جی دید
رو به سوی اون شهید
خندید وسر تکون داد
یواشی گفت مرتضی
گلوله رو نشون داد
حرف اونو گرفتم
نگاهشوفهمیدم
جون تازه گرفتم
سوی شهید دویدم
و ناگهان صدایی
صدای سرد سوتی
و ناگهان خمپاره
و ناگهان سکوتی
رضا یهو نعره زد
بی شرفا اومدن
ماسکو بذار مرتضی
که شیمیایی زدن
سینه ام پر از آتیش شد
چشمامو هم گذاشتم
اومد یه شیمیایی
ماسک ولی نداشتم
لبخند زدم وگفتم
ماسک نداریم رضا
نعره کشید حرف نزن
نفس نکش مرتضی
چفیه تو آب بزن
حمله شیمیاییه
گفتم داری جوک می گی
قمقمه ها خالیه
رضا پرید ماسکشو
گذاشت رو صورت من
نعره کشیدم رضا
ماسکتو خودت بزن
خندید و گفت مرتضی
برادرم بی خیال !
من رو گذاشتش رو رفت
رفتش بالای کانال
نفهمیدم چه چیزی
قلب اونو می آزرد
نفهمیدم واسه چی
پیرهنشو در اورد
رضا نعره می کشید
بی شرفا با شمام
کانال هنوز مال ماست
بیاین بیاین من اینجام
دو شکارچی از روی تانک
اونو هدف گرفتش
کار رضا تموم بود
نعره کشید و گفتش
بیاین بیاین من اینجام
گردان هنوز روی پاست
بیاین بیاین ببینین
کانال هنوز مال ماست
گلوله های دوشکا
هزا ر هزار ده هزار
رضا دوید سوی تانک
و ناگهان انفجار......
فضای توی کانال
زدود و گاز پر شد
هیچی دیگه ندیدم
نفهمیدم چطور شد
خلاصه که تو کانال
اون روز عجب حالی بود
آهای غنیمت خورا
جاتون عجب خالی بود
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اونکه قبول نداره
نمی تونه بفهمه
قصه فرود نداره
فراز قصه اینه
گلوله آرپی جی
هنوز روی زمینه
هر کی می خواد خدافظ
هر کی می خواد بمونه
باید تموم عالم
این حرفها رو بدونه
باید اینو بدونه
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست
آهای آهای با شمام
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست !
زندگینامه جانباز شهید حاج حسین دخانچی
دردا! که جنگ را جز اهلش کسی باور نکرد. دریغا که شلمچه، طلاییه، فکه را جز مردان سبز و سرخ پیشانی ؟؟؟؟؟ هیچ کس نفهمید که باید نفس را زیر پا گذاشت تا قامتی بلند به دست آورد و انتهای دوردست را دید آن کس که به زندگی دلبسته باشد شهادت طلب نیست، حسین را می شناختیم به سادگی و صفا و صداقت، اما هیچ گاه نتوانستیم او را درک کنیم حتی به اندازه یک لحظه بیایید نگذاریم مشعلی را که با تمام وجودشان برافروختند پس از آن ها به خاموشی گراییده شود و اگر در حیاتان منزلت آن ها را ندانستیم پس از شهادتشان پرچمدار راهشان باشیم و شرح زندگی شان را بخوانیم و چراغ راهمان سازیم به توصیه های آنان جامه عمل بپوشانیم ولی زمان را تنها نگذاریم و نگذاریم پیش کسوتان جهاد و شهادت در روزمرگی زندگیمان به دست فراموشی سپرده شوند.
شهید حاج حسین دخانچی در 29 مرداد سال 44 در خانواده مذهبی در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود نامش را حسین نهادند تا قربانی مولایش حسین شود. از همان اوایل کودکی خون حسین در رگهایش تپیده شد و قرار را از او ربوده بود و با وجود سن کمی که داشت در تظاهرات و راه پیمایی ها و مبارزات زمان شاه شرکت می جست و به پخش اعلامیه های حضرت امام(ره) می پرداخت و در این اثناء چندین نوبت هم دستگیر شد بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج و سپاه شد و در سیزده سالگی به آموزش سلاح پرداخت پس از آن به جبهه رفت و موفق به ادامه تحصیل نشد و درسش را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد. در نوزده سالگی یعنی در سال 63 عملیات آبی خاکی در ناحیه شرق دجله عملیات بدر حضور یافت و در بیست و چهارم اسفندماه آن سال به درجه جانبازی از ناحیه نخاع نایل آمد و از ناحیه گردن قطع نخاع شد و سخت زمین گیر شد و او عاشقانه تحمل درد می کرد و گویا خدا می خواست حسین بماند تا سند زنده جنگ باشد و اگر رفتنش را از او گرفتند در وادی سلوک پیش تازش کنند دوران اولیه مجروحیت را در آسایشگاه امام خمینی تهران گذراند در آن جا به تشویق چند تن از دوستان به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به کسب دیپلم شد. سپس به قم آمد و در رشته مترجمی زبان پذیرفته شد ولی به دلیل کثرت مشکلات از تحصیل انصراف داد و بعد از مدتی دچار بیماری سختی شد و تمام بدن را عفونت فراگرفت به گونه ای که دست و پا و فک به حالت جمع به هم قفل شد پس از آن با مشکلات متعدد در سال 67 به آلمان اعزام شد پس از اعزام به آلمان و رفع عفونت ها و انجام چند عمل جراحی برای ادامه درمان عوارضی ناشی از قطع نخاع به ایران بازگشت حسین در این دوران مشغول فراگیری دوره های کامپیوتری و نقاشی متحرک شد و روز خود را با کار با کامپیوتر، خواندن کتاب های مذهبی، قرآن و مفاتیح و مطالعه روزنامه سپری می کرد. در سال 72 عازم حج شد و با وجود عدم تحرک و شرایط مشکلی جهت احرام از این آزمون الهی سربلند بیرون آمد. سال 76 سرآغاز دیگری بود اما این بار نه برای حسین بلکه برای دختری که زندگی با حسین را مدال افتخار خود می کرد حسین که حسین وار سختی های خود را به دوش کشیده بود زینبی را می طلبید تا ادامه دهنده رسالتش باشد اما او که شرایط سخت زندگی با خود را نگاه می کرد نه عشق همراهی با او را به همسر آینده اش سختی زندگی با خود را یادآور می شود و همسرش که به افق دیگری چشم دوخته بود شیرینی همراهی با مسافر زخمی کربلا همچنان کامش را نوازش می داد که هرچه او بیش تر مشکلاتش راخاطرنشان می کرد او آمادگی بیشتری را اعلام می کرد بالاخره این پیوند در نیمه راه شهادت با سنت زیبای نبوی در سرزمین وحی و نبوت مدینه منوره اجرا شد در این سال ها حسین با شیرینی خاصی که از اتصالش به منبع لایزال الهی سرچشمه می گرفت بار دیگر صدای پای دشمن را در صحنه فرهنگی جامعه احساس کرد از این رو او که هرگز نمی خواست معامله خالصانه با پروردگارش را حتی با حضور در مقابل دوربین ها و پاسخ به مصاحبه به آلودگی های دنیوی بیالایند و طبقه خود را حضور در مراکز فرهنگی جامعه داشت تا بار دیگر با جسم نیمه جانش تقویت کننده نظام اسلامی باشد او با تمام سختی روی ویلچر می نشست و مدارس و مراکز دیگر می رفت و خاطرات ایثار و نثار برادران ملکوتی اش را برای خاکیان به تصویر می کشید به راستی او موزه ای از آثار جنگ بود که در سراسر وجودش نشانه ای از آن روزهای دفاع مقدس متجلی شده در طلیعه همه آثاری که او از آن روزها با خود به همراه می کشید اخلاص بر تارک زیبای او می درخشید سرانجام پس از هفده سال انتظار معشوق، کبوتر پر و بال سوخته عاشق، التهاب جان بی قرارش را پایان دادند. بهشت را به او نمایاندند و پس از 23 روز بستری بودن در بیمارستان ساسان تهران دراول اسفندماه مصادف با شب شهادت حضرت مسلم(ع) پس از تحمل سختی های بسیار که برای او شیرین می نمود به ندای حق پاسخ گفت.خدایا تو را قسمت میدهیم به پهلوی شکسته فاطمه زهراء (س) ما را مدیون خون شهیدان مگردان.
سلام بر زینب، "پیامبر" خون شهیدان کربلا. سلام بر تجلى دوباره على علیه السلام در زبان و کالبد و پیام خواهر حسین علیه السلام. سلام بر آنکه« گوهر عفاف»و« فرهنگ صورى» را در راه خدا به زنان جامعه ما آموخت. اى بانوى قهرمان کربلا! اى آینه فاطمهنما! اى تندیس صبر و وفا، اى چکیده فضیلتها و عصاره خوبىها! حماسه عاشورا،وامدار همیشه توست، خاطره حماسه آفرینىهایت زینتبخش تاریخ کربلاست. حضور صبورانهات در تداوم« نهضتحسینى»، آموزنده جهاد و مقاومت و حیا و عفت است، در عین قیام به تکلیف و پاسدارى از انقلاب و عمل به وظیفه سیاسى اجتماعى! تو در آن روز خون و شرف، به تماشاى زیباترین جلوههاى هستى ایستادى و با آن ایستادگىات در برابر جباران و فریبکاران، جلوه زیبا و ماندگار «عمل به تکلیف» و حمایت از رهبرى و وفا به آرمان ولایت و امامت را به تماشا گذاشتى.
تو، اى صبور زن مقاوم، اى مادر و خواهر و دختر شهید، هفتاد و دو ستاره را با چشم دیدى و بر پیکر خورشید و حنجر خونین بوسه زدى.
در اوج قدرت دشمن، علىوار خطبه خواندى. با خطبههایت، غرور جاهلى امویان را درهم شکستى و یزید را به هراس افکندى. آرى!... «نهضتحسینى»، جدا از کتاب« صبر زینبى» قابل مطالعه و بررسى نیست. تو بودى که موج خونهاى مقدس کربلا را فراتر از آن دشتخون گرفته و سرخ، تا ساحل بیدارى ملتها رساندى.
تو بودى که با اسارت آزادى بخش خویش، براى چندمین بار سند جنایت آل امیه را به همگان نشان دادى و دفتر ننگین آل ابو سفیان را در پیشگاه عقل همه فرزانگان گشودى.
تو بودى که« کتاب سرخ شهادت» را تفسیر کردى. تو بودى که پیام رسان خونهاى عاشورا شدى. آرى!... اى زینب! تو مدرس بشریت و تاریخى. هنوز هم طنین سخنان بیدارگرت، در گوش تاریخ است. زنان و دخترا نما اینک بیش از هر زمان دیگر، به درسهاى حجاب و عفاف تو نیازمندند و به زبان حقگو و عدالتگستر و باطل ستیز تو محتاج!
«شهادت»،میراث گرانباهى شما خاندان شرف بود. «کرامت»، درسى بود از رفتار تو، که هرگز از یاد نمىرود. «بزرگوارى» و «متانت»، تابلویى درخشان بود که در مرحله پس از عاشورا، در پیش نگاه همگان نهادى تا جلوههاى متعالى دین را در آن بنگرند.
اى زینت عقل و عفاف! اى بانوى حیا و صبورى! اى عقیله بنىهاشم، اى دختر على! کدام دل است که مهر تو را نداشته باشد. کدام بانوى نجیب و عفیف است که در پاکدامنى و تدین، وامدار تو نباشد. کدام مادر شهید و خواهر شهید است که شکوه صبر و طاقت تو را، آرام بخش دل داغدیده خویش نسازد؟ تو«مسکن الفؤاد» دلهاى سوخته و مرهم جانهاى زخمى از فراق و شهادتى. کدام خانواده جانباز است که از تو، راه و رسم پرستارى و فداکارى نیاموخته است؟ کدام دفتر دل و دیوان عشق است که رابطه ویژه تو و برادرت سید الشهدا را در همه عمر نشناسد و تاوان عشق به ولایت را نیاموزد؟
کدام حماسه مقدس است که زنان قهرمانش، تو را الگوى خویش نساختهاند؟ کدام حماسه مقدس است که زنان قهرمانش، تو را الگوى خویش نساختهاند؟ اى زینب! نامتبلند و جاودانه باد. یادت، که هماره قرین عزت و شرف است، براى ما پرچمى باد، نشانه آزادى و بیدارى. و مزارت، که قبلهگاه عشاق است، براى همیشه، خرمى معنویت و صفا را نگاهبان باد.
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود؟ از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند؟گرما، بیدریغ میبارید؟هیچ کس نبود به یاریات بشتابد؟باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُشدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود ستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو************* کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر*********** ببوسم حلق پاکت را برادر
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
ای زداغ تو روان خون دل از دیده حور*****بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور
سر بی تن که شنیده است به لب سوره کهف*****یا که دیده است به مشکات تنور آیه نور
جان فدای تو که از حالت جانبازی تو***** در تف ماریه از یاد بشد شور نشور