سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که آرزو را دراز کرد ، کردار را نابساز کرد . [نهج البلاغه]
زمینیان آسمانی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» از ظهور غدیر تا غدیر ظهور

چشم ها به آسمان دوخته شده ، آسمان با ظهور فرشتگان آذین بندی شده ، نفسه ها در سینه حبس است ، همه منتظر و بی قرارند نسیم زیبایی می وزد ، فرشتگان و جنبندگان ، هلهه کنان به هم شادباش می گویند ، ریگهای بیابان در تب و تاب و تپش اند و ابرها اشک شوق می ریزند .
خورشید با تمام توان نورافشانی می کند .
وزش نسیم نوازش بر صورت خسته حاجیان است و گیاهان صحرا جان تازه گرفته است و نظاره گر غدیرند که ناگهان :
خورشیدی دیگر بر پهنه آسمان غدیر درخشیدن گرفت ، خورشیدی که خورشید خورشید بود ، با گامهای استوار بر فراز بلندی و ناگهان ستاره ای پرفروغ ، خورشید ستارگان ، بسان غنچه ای زیبا بر ساقه مینا نشست و عطر گل محمدی سراسر غدیر را فراگرفت .


دو نور از زمین به آسمان بلند شد ، بهم گره خورد و خورشید ولایت از کهکشان نبوت متبلور شد . آری این دست نبوت بود که دست ولایت از آن زندگی گرفته بود .
نظاره خورشید به تلافی دو دست بود و خیره به نور ولایت ، مگر خورشید نور ولایت را ندیده بود ؟
همه جا سکوت است و سکوت .
فرشتگان بزم عشق چیده اند و عاشقان بزم دل . و این دلهاست که میهمان ولایت است ... و ناگهان ؛
نسیمی وزیدن گرفت ، لبخندی شیرین بر لبها نشست ، گوشها مدهوش و دلها لبریز و نورانی شد و نسیم به خود می بالید که سفیر کلام الله است .
چه کلامی ؟
همان کلام زیبایی که فرشتگان عالم آنرا عصاره شیرین خلقت می دانستند و قلب مسلمانان را زنده کرد ، آری « من کنت ُ مولاه فهذا علی ٌ مولاه »
ستارگان بی تحمل بودند ، ای کاش زود شب آید تا به اهل زمین تبریک بگویند .
علی جان ، ولایتت مبارک . ای محمد ، مبارک است ، مبارک .
علی همه عشق شد و عشق همه علی .
فرشتگان بالهایشان را فرش راه محمد وعلی کرده بودند . خوشا به حال فاطمه .
و امروز بهار بود ، بهاری زیبا ، شکوفه ای زیبا بر درخت تنومند نبوت ما نور عشق می داد . غنچه ای با « 11 » پر ، گلبرگ زیبا .
و خورشید آرام آرام غروب می کرد ، خرسند و شادمان وشاید محزون.
محزون از اینکه شکوفه را صیادان ددمنش تاریخ پژمرده کنند ، ولی نه نه .
در آخرین نزول خورشید ، خورشید شادمان بود چون در پهنای غروب در کنار غدیر ، ظهور  دین بود . ظهور شکوفه ای ناز ، ستاره ای نورانی ، آن هم مهدی علیه السلام که ظهورش زنده کننده غدیر است ، مبارک است بر فاطمه .



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( شنبه 87/9/23 :: ساعت 9:13 عصر )

»» قربانی نفس- نفس قربانی

 آن روز فرا رسید ...

نفس قربانی شد و بار دیگر اینبار انسان پیروز بود ...

کاش به جای اینکه قربانی نفس شویم نفس را قربانی کنیم ...

و کلام آخر

جانهای ما فدای آن اسماعیل هایی که  با تن بی سر به منای دوست راه یافتند .

عید بزرگ قربان مبارک باد.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( سه شنبه 87/9/19 :: ساعت 6:49 عصر )

»» خاطرات انسان ساز

*اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.

*وقتی منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه می افتاد . همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی ، توی زمین است.

* رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه .» 

* جاده را آب برده بود . ماشین ها ، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند .» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.

* وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.

* از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه ، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی . شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین ، بیاین منطقه ، جلسه بگذارین.» 

* زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود . همین طور که از پله های می رفت بالا ، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین . گفت « می خوایم شام بخوریم . تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال ، همین جوری می خوریم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت . زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»

* توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز ، کارت داریم. هوا تاریک بود ، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم . زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد. » 

* شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟

* ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود. 

* گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.

گرامی باد یاد و خاطره رشادتهای سردار رشید سپاه اسلام شهید مهدی زین الدین و 6000 شهید والا مقام استان قم



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( شنبه 87/8/25 :: ساعت 10:38 عصر )

»» لبریز از کوثر

سرت را به شیشه پنجره تکیه داده اى. ماشین از پلیس راه مى گذرد و هر لحظه به شهر نزدیک تر مى شود، دلت بهانه مى گرفت، هواى او را کرده بود که پا در سفر گذاشتى از لحظه اى که ساک را بسته اى و راه افتاده اى هر لحظه بى تاب تر شده اى از بلنداى جاده به شهر خیره مى شوى نگاهت از روى ساختمان ها مى گذرد. چشمان تشنه ات در التهاب عطش مى سوزند. چیزى را مى کاوند که خود نمى دانى، دلت گواهى روشنى مى دهد. در تابش نور آفتاب تشعشع خیره کننده «گنبد طلایى» حرمش چشم و دلت را به آتش مى کشد. نگاه تشنه ات بر روى گنبد قفل مى شود، مى ماند. گویى به آنچه مى طلبیده رسیده است...
 

مطاف ملائکه الله

جذبه محبت کریمه، امان فکر کردن به غیر را از تو گرفته است. هنوز نگاهت خیره به گنبد است و «گلدسته ها» که آواى «ربنا» از قنوتشان جارى است. توان ایستادن ندارى، تا لحظه اى دیگر بر دروازه حرمش خواهى بود.

بیقرار، بیخود از خود، دل هواى پرواز مى کند، بى تاب از ماندن. چشم ها بهانه باریدن مى گیرند. زبان زمزمه نیایش پیدا مى کند و دست هایت تشنه قنوت دعا مى شوند. ضرب آهنگ قلبت با پایت درهم مى آمیزد, کسى تو را به خود مى خواند...
 

اذن دخول

بر آستان درکه پا مى گذارى بى اختیار دلت مى لرزد. حس مى کنى در دریایى از نور غوطه ور شده اى. «صحن و سراى» با صفایش روح تو را سرشار از لطافت و مهر مى کند. نگاهت از لابه لاى گلدسته ها مى گذرد.
نسیم هر لحظه بر «پرچم سبز» گنبد طلایى اش بوسه مى زند.«کبوتران حرم» این ساکنان همیشگى دسته دسته بر گرد حرم طواف مى کنند و به او سلام مى دهند. دست بر سینه مى گذارى، صداى هق هق قلبت را مى شنوى. چشمانت  خود پر چم سبز را زیارت مى کنند و بى اختیار اشک ورود به حرمش را از خدا و پیامبر و ملائکه الله و خود کریمه مى طلبى،چرا که ورود به این مکان مقدس بى اجازه نشاید.

دیگر تاب ایستادن ندارى، وارد مى شوى و خود را در جارى آب حرمش تطهیر مى کنى...
 

ضریح،لحظه اى تا بى نهایت...

کفش هایت را که به «کفش دارى» مى سپارى دیگر خودت نیستى که پیش مى روى. اکنون لبریز از شور و عطشى. تشنه اى هستى که هر لحظه به آب نزدیکتر مى شود. اما تو هر چه از دریاى عشق اهل بیت بنوشى تشنه تر خواهى شد. نگاهت از لا بلاى نور«چلچراغ سبز وسرخ وزرد» که چون ملائک دور تا دور «رواق ها» صف کشیده اند مى گذرد و بر روى «ضریح» قفل مى شود. قلبت به هم فشرده مى شود و یک لحظه از حرکت مى ایستد! دل و دیده از اختیار بیرون مى رود و بر زبانت جارى مى شود:

السلام علیک یا بنت رسول الله(صلى الله علیه و آله وسلم) ...

در ازدحام جمعیت گم مى شوى و بى اختیار به طرف ضریح کشیده مى شوى. شرمنده و خجل از اعمالت اما امیدوار به «شفاعتش» پا پیش مى گذارى. فریاد در حنجره ات خشکیده و غمى غریب روى دلت سنگینى مى کند. ناگفته هاى زیادى دارى که فقط به او مى توانى بگویى. نفست بند آمده است. دستت را به پنجره ضریح گره مى زنى. جاذبه اش تو را به نزدیک تر مى خواند .پیشانى ات که سردى ضریح را مى چشد با تمام وجود او را حس مى کنى. بوى عطر و گلاب از خود بى خودت مى کند.

داغ دلت آرام از جا کنده مى شود واز لابه لاى «مشبک هاى ضریح» داخل «مرقد» مى شود , کنار«پارچه سبز» روى مرقد مى نشیند و آن را به چشم مى کشد و مى بوسد. حالا دیگر دل و زبانت دست به دست هم داده اند و با چشمانت هم آوا شده اند. هر چه بلدى زمزمه مى کنى به تمام اولیا متوسل مى شوى آن ها را شفیع مى آورى و زبانت با تک تک واژه های زیارتنامه معاشقه مى کند و دلت ناگفته هایش را بیرون مى ریزد.آتشفشان چشمانت مى جوشد و سیلاب اشک به پهناى صورتت مى دود حس مى کنى که پوسته قلبت ترک برداشته است در امتداد این لحظه هاى سرخ و سبز احساس غریب اما خوش به تو دست مى دهد. «دستى سبز» از شبکه ضریح بیرون مى آید، نوازشت مى کند و دلت را لبریز از نور مى کند. لبریز از کوثر کریمه. دوست دارى که سال ها در همین لحظه بمانى و این لحظه به بى نهایت متصل شود...
 

با تربت کربلا

نسیم ملایمى می وزد و مشامت را سرشار از عطر «گل محمدى» مى کند. احساس سبکى خاصى مى کنى و طرف «بالا سر مبارک» کشیده مى شوى. «تربت کربلا» را جلوت مى گذارى و تکبیر مى گویى. تربت کربلا هم در این جا بوى دیگرى دارد. دلت براى یک جرعه «زیارت عاشورا» لک مى زند. عاشورا! این سرخ ترین روز تاریخ...

مى روى اما...

نه! چطور دلت مى آید این جارا ترک کنى. این جا قطعه اى از بهشت است. اى کاش مى توانستى همیشه این جا بمانى!مى روى اما نه آن که آمده بودى. سبک، راحت، رها، عجیب حالتى دارى، گویاکه در آسمانى و برابر ماه پا مى گذارى.

و دلت تاریک! نه، روشن، مثل خورشید، سفید چون برف، آبى تر از آسمان، سبز، سبزتر از بهار. مى روى به امید این که دوباره خیلى زود برگردى و سلامش کنى. هر لحظه بر مى گردى وبه پشت سر نگاه مى کنى. گلدسته ها تو را به خود مى خوانند و کبوترى بر بلنداى «ساعت حرم» در امتداد نگاهت مى نشیند. کاش تو هم یک کبوتر بودى. یک کبوترحرم!...
 

کریمه، کوثر کویر...

و معصومه معصومه است. فاطمه، کریمه اهل بیت، کوثر کویر و قبله همه دل هاى شیفته ولایت، آشناى دور و نزدیک و بزرگ و کوچک. دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت، زیارتش بهانه نمى خواهد که حرمش خانه محبان است و حریمش کعبه عاشقان. و عشق عشق است مسلمانى و زندیقى نیست. آنان که هر روز جرعه جرعه «اکسیر ولایت» را از جام مشبک هاى ضریحش مى نوشند دورى او را نمى توانند تحمل کنند در جوارش سکنی مى گزینند تا جان  عطشناک و کویرى خود را از محبت او سیراب کنند. خدا کند قدر این بانو را بدانیم.



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( جمعه 87/8/10 :: ساعت 9:52 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]