یک نگاه ساده که توی تقویم میاندازی، میبینی که روزها، نامهای مختلفی دارند: روز
مادر، روز پدر، روز جوان، روز جهانی کودک. روز جهانی دختران، روز خبرنگار، روز... .
ولی منظور من از این نوشتار، لیست کردن نام روزها نیست. منظورم یکی از آن همه است
که لابهلای جدولبندی تقویمها گم شده و هر سال، کمابیش بیسر و صدا عبور میکند و
نیم نگاهی حتی به ما که کنارجاده گذر عمر نشستهایم، نمیاندازد: هشت آبان ـ روز
نوجوان! ... میخواهم کمی عمیقتر نگاه کنیم؛ روز مادر، روز تولد حضرت زهرا(س) است.
روز پدر، روز تولد حضرت علی(ع). روز جوان، روز تولد حضرت علیاکبر(ع). روز دختران،
روز تولد حضرت معصومه(س)، و روز نوجوان...؟! دنبال «روز تولد» نگرد. روز نوجوان،
«روز شهادت» نوجوانی است که از خاندان اهلبیت(ع) نبود، اما نامش در کنار نام
نوجوانان کربلا جاودانه شد؛ محمد حسین فهمیده. بله؛ حقیقت به همین سادگی است. محمد
حسین کار بزرگی کرد و مگر نه اینکه شهادت آرزوی عاشقان و اول ره رستگاری آنهاست، پس
روز نوجوان، روز تولد محمد حسین هم هست.
اردیبهشت 1346 مصادف با سوم محرم، شهر قم، لابهلای صدای سنج عزا و سینهزنی عاشقان
اباعبدالله، صدای گریه نوزادی را هم شنید که قرار بود گوش فلک را کر کند. محمد حسین
فهمیده، فرزند محمد تقی، توی کوچههای شهر قم، آرام آرام قد کشید، بازی کرد و به
مدرسه رفت. به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند. در بحبوحة انقلاب
بود و پسرک ده ساله، نوار سخنرانی امام خمینی(ره) را مخفیانه گوش میداده و اعلامیه
پخش میکرد و البته شریک جرم هم داشت؛ برادرش داوود که سه سال بعد از خودش شهید شد!
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز میخواند. والدینش برای سحرهای ماه مبارک
رمضان، یواشکی بیدار میشدند و میدیدند محمد حسین، زودتر از همه سر سفره نشسته
است. خوش برخورد، شجاع، و فعال و کوشا بود و عجیب به مطالعة کتب مختلف علاقه داشت.
میگفت: هر چه امام اراده کند، من همان را انجام میدهم. من تسلیم او هستم. پدرش هر
بار، بعد از شنیدن جملاتی از این دست میاندیشید که حریف محمد حسین نمیشود. و
راستی هم نمیشد!
دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسیده بود. خودش، خودش را اعزام کرد.
به خاطر سن کمش، او را برگرداندند، دستش را توی دست مادرش گذاشتند و خواستند از او
تعهد بگیرند که زیر بار نرفت. پایش را کرده بود توی یک کفش که من میخواهم بجنگم.
میگفت: خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا که باشد، آماده رفتن
هستم. و با اشاره به برگه تعهدنامه میگفت: من نمینویسم. اگر هم بنویسم حرفی دروغ
زدهام! ... مرغ محمد حسین یک پا داشت.
آرام و قرار نداشت. هر روز خبرهای جدیدی توی تلویزیون و رادیو از جنگ و جبهه پخش
میشد. مثل اسپند روی آتش شده بود. یک روز به هوای خرید نان، از خانه بیرون میزد.
نقشهاش حرف نداشت. پسرک سیزده ساله، به رفیقش پول نان را میدهد و میسپارد که
برای خانه، نان بخرد. و بعد از تصمیماش برای رفتن به خوزستان میگوید. مأموریت
رفیقاش هم این بود: وقتی که آبها از آسیاب افتاد به خانوادهاش این خبر را بدهد:
من رفتم جبهه، نگران نباشید!
سراغ هر گروه و گردانی میرفت، ردش میکردند. هیچ کدام بچهبسیجی نمیخواستند. به
یکسری از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد. تمام نیرویش را به کار گرفت تا
فرمانده را راضی کند. فرمانده نتوانست مقابل آنهمه اصرار این پسرک سیزده ساله،
سرسختی کند. قرار شد برای یک هفته محمد حسین را تا خرمشهر ببرند.
این یک هفته، برای محمد حسین خیلی مهم بود. نهایت قابلیت و استعدادهایش را نشان داد
و خب... ماندنی شد!
یکبار محمد حسین و دوستش ـ محمد رضا شمس ـ هر دو با هم مجروح میشوند. فرمانده
اعلام میکند که بس است و باید به خانههایتان برگردید. جواب محمد حسین هنوز در ذهن
فرمانده مانده که گفته بود: «به شما ثابت میکنم که میتوانم و لیاقت آن را هم
دارم.» هر دو با هم، با همان حال مجروحیت برگشته بودند خرمشهر. فرمانده دیگر کم
آورده بود.
دست تنها رفته بود لا به لای عراقیها، یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از
روزگارش درآورده بود. لباس عراقی را به تن میکند و اسلحه را هم برمیدارد و به سمت
نیروهای خودی، آرام آرام پیش میآید. میخواستند شلیک کنند به آن عراقی کوچک که
یکهو میبینند محمد حسین است که زیر سنگینی آن کلاه دارد میخندد.
محاصره شده بودند. محمد رضا شمس، سخت مجروح شده بود. او را کشانکشان آورد تا پشت
خاکریز. دستش را سایبان چشمانش کرد و نگاهی به آن طرف سنگرها انداخت. تانکهای
عراقی هجوم آورده بودند و این یعنی قتلعام همة بچهها... محمد حسین، فکری به سرش
افتاد... دستش را پایین آورد. انگار محمد حسین دیده بود، آنچه نادیدنی است... و
همان، دلش را پر داده بود. راستی محمد حسین فهمیده چه چیز را فهمیده بود؟...
اینکه چطور محمدحسین، در دورهای که باید به فکر درس و مشق و بازی گلکوچیک توی
کوچه، همه وقتش را بگیرد، لباس رزم به تن کرده و با ارادة خودش، قصد شهادت و
فداکاری میکند، مربوط به یک لحظه و یکباره اتفاق افتادن ماجرا نیست. همةاینها به
«مکتب» برمیگردد که چطور خون غیرت را در رگهای مرد و زن، پیر و جوان، به جوش
میآورد. امام به عنوان یک قشر خام و کمتجربه به نوجوانان و جوانان نمینگریست که
نمیتوانند مسئولیت به دست بگیرند. امام، ایمان شگرفی را در قلبها و قدرت جادویی
آن را در مشتهای گرهکردة آنان میدید و میگفت: تا شما با این شعور و شور در صحنه
حاضرید، به کشور و جمهوری اسلامی آسیبی نخواهد رسید.
حالا بچههای دانشآموز، بسیج میشوند برای یک جنگ تمام عیار؛ با بیسوادی، جنگ با
فقر فرهنگی، جنگ با بیحوصلگی و تنبلی، و جنگ با همة کسانی که میخواهند سد محکم
هویت دینی و فرهنگی و ملی نوجوانان و جوانان این مملکت عزیز را به نحوی، سوراخ
کنند. دانشآموزان، به یاد محمدحسین که نشان داد لیاقت به سن و سال نیست و میشود
با همان سن کم، تاریخساز شد، همان فریاد اللهاکبری را که محمدحسین در رویایی با
تانک صلا داد، در گوش زمانه، فریاد میزنند. جمله به یادماندنی امام را که یادتان
هست: رهبر ما آن طفل سیزده سالهای است که با قلب کوچک خود که ارزش آن از صدها زبان
و قلم بالاتر است، نارنجک به کمر میبندد و...