*اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.
*وقتی منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه می افتاد . همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی ، توی زمین است.
* رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه .»
* جاده را آب برده بود . ماشین ها ، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند .» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
* وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.
* از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه ، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی . شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین ، بیاین منطقه ، جلسه بگذارین.»
* زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود . همین طور که از پله های می رفت بالا ، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین . گفت « می خوایم شام بخوریم . تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال ، همین جوری می خوریم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت . زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»
* توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز ، کارت داریم. هوا تاریک بود ، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم . زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد. »
* شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟
* ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.
* گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
گرامی باد یاد و خاطره رشادتهای سردار رشید سپاه اسلام شهید مهدی زین الدین و 6000 شهید والا مقام استان قم