وقتی خواستم از کنارش بگذرم گفت جوون الهی عاقبت بخیر شی ننه این شیرینی رو بین مردم پخش کن خودتم بر دار بگو برا فرج آقا دعا کنن جعبه رو گرفتم ده دوازده تا شیرینی نارگیلی بیشتر نمونده بود خودم یکی خوردم و شروع کردم به گردوندن بین مردم به چشم بر هم زدنی فقط جعبه خالی تو دستم موند برگشتم گفتم مادر همه رو خیرات کردم .پیرزن سرش رو بر گردوند و یه کم اخم کرد و سفت و محکم گفت ننه من خیراتی ندادم اینا که اینجا خوابیدن خیراتی نمی خوان خیراتی مال مرده هاست نکنه فکر می کنی اینا مرده اند مونده بودم چی بگم. دوباره ادامه داد. جوون اونایی که بایست براشون خیرات داد مرده هان اینا که اینجا خوابیدن از ما بیدارترن مائیم که باید برامون خیرات بدن اینا که سرتاپا خودشون خیراتند. تو دلم بش آفرین گفتم.نشستم کنارش. نوک انگشتامو گذاشتم روی سنگ قبر و آروم شروع کردم به خوندن فاتحه زیر چشمی هواشو داشتم یه نیگاش به من بود و یه نیگاش به سنگ قبر یهو یه قطره اشک از کنار چشمهای کم فروغش غل خورد و افتار رو چادر مشکی رنگ و رو رفته اش. انگار تو دلم طوفان به پا شد. یه کم دقیق تر به سنگ قبر نگاه کردم شهیدش 17 سال بیشتر سن نداشت. گفتم مادر از خدا چی می خواهی؟کمی سرشو تکون داد و همون جوری که به سنگ قبر فرزندش نگاه می کرد گفت:حیف که همین یه محمد رو بیشتر نداشتم اگه بازم پسر داشتم همشونو در راه مملکت فدا می کردم بچه من فدای یه موی سر علی اکبر آقا امام حسین حالام از خدا می خوام که چشمام به جمال آقا امام زمان روشن بشه همین دیگه هیچی نمی خوام. یه لحظه هوای دلم ابری شد و اشک یه دوری توی چشمام زد و دلمو لو داد. نذاشتم مادر شهید اشکامو ببینه رو زمین زانو زدم وکنج چادر خاکی شو که رو زمین افتاده بود بوسیدم گفتم مادر دعام کن که به دعای امثال شما سخت محتاجم............................