شانس من چراغ قرمز شد و مجبور شدم صبر کنم مدت زمان کمی که برای ما ملت معمولاً یک عمر می گذره .آقا یه بسته بیسکویت بخر. صدای خسته دختر بچه ای بود که از قرمز بودن چراغ استفاده کرده بود. نگاهش یه جوری بود حدوداً 7 سالش می شد.دستهاش از همین سن پینه بسته بود روسری کهنه و رنگ و رو رفته دمپایی های تا به تا و پاره لباس وصله داراما نگاه مهربونش که تا ته ته دل رو می لرزوند.یه بیسکویت ازش گرفتم و هزار تومن بهش دادم گفت آقا اینم 700 تومن بقیه اش گفتم برای خودت گفت من گدا نیستم باید بگیری بابام گفته از کسی صدقه نگیرم. گفتم بابات چکار می کنه؟ گفت بابام کارگز بنایی بوده از داربست افتاده قطع نخاع شده من و 2 تا داداش هام کار می کنیم سعید دستمال کاغذی می فروشه اصغر هم با یه مرغ عشق فال می گیره .اینو گفت و رفت سراغ یه ماکسیما یکی دو بار زد به شیشه راننده نیم نگاهی کرد و مجدداً با بغل دستیش مشغول حرف زدن شدو محلی به دختر بچه نذاشت 10 ثانیه مونده بود تا چراغ سبز بشه هنوز حواسم به حرفهای دختر بچه بود صدای بوق ممتد ماشینهای پشت سرم منو به خودم آورد. راه افتادم نمی دونم چی شد که بغض راه گلومو بست.خدایا خیلی کارت درسته قربون جلال و جبروتت برم آخه چرا
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چون است و آن چون
یکی را داده ای صد ناز و نعمت
یکی نان جوین آلوده در خون