السلام علیک یا فاطمه معصومه
ای بانوی کرامت! ای کوثر محبت! ای آبی بیکران! ای سبز لایزال! ای اوج! فاطمه، ای معصومه سلام.
بانو…
دوباره این دل تنگم بهانه می گیرد ز سوز عشق غریبت زبانه می گیرد
کبوترانه دلم از کران آبی ها حریم عشق تو را آشیانه می گیرد
آری بانو! دلتنگی من از جنس غریب ترین لحظه های بی قراری است . و اشک هایم پابرهنه ترین آوارگان تاریخ گریه اند و چشمانم بی قاب ترین پنجره های انتظار...
ای قرا ر لحظه ها، ای بهار شکفتن،.............
ای شور رویایی عشق، ای بانو! که از روزگار آمدنم، فرصت بودنم و از لحظه های وداعم خبر داری.
دراین زمان که حضور بهار هم بی اجازه ی تو در فضای باغ ممنوع است، چگونه می شود که مرا بدون اذن دخول به باغ سبز یقین و حریم عشق خود راه دادی؟ چگونه می شود که نخواهی و من عاشقت شوم؟
تو را سپاس که عاشقانه دلم را از گوشه های تاریخ غربت به نقطه ی سبز صفا و مهربانی و محبت دعوتم کردی.تو را سپاس که فصل رویش عاشقانه ها را این گونه نصیب چشمانم نمودی تا لحظه های بیقراریم را در قرار های بارانی با تو برقرار باشم و شانه های اشکم را به ضریح تو تکیه زنم و گره ا ز بغض های دلتنگی وا کنم و پیچک بلند حاجتم را تا صبح آرزو دخیل بندم و ندبه های انتظار را با تو زمزمه می کنم.
تو را سپاس که تکیه گاه دل سرگردانم را به مرکز ثقل عشق الهی پیوند زدی و طنین روح بخش مناجات رادر صحن چشمانم به باران نشاندی و دستانم را به اوج مناره های استجابت افراشتی و در سکوت محض عنایت، آْمین گفتی.
هرچند دل من لایق دریا ی بیکران کرامتت نبود ولی وسعت آسمان مهر تو بی کران تر از جغرافیای کویری دل من است. امشب باز به رسم سلام آمده ام از خودم گلایه کنم : از آخرین باران بهاری چشمانم دیری است می گذرد، صحن عتیق دلم عتیقه شده است و ایوان آینه ی اشکم جلایی ندارد. آمده ام از نگاه تو مدد بگیرم و با شفاعت چشمانت دلم را به آسمان نزدیک تر کنم.
تو را سپاس که گنبد طلایی مهرت را سایه سار شکوفه های اطلسی دلم کردی. هرچند در این ناتوانی زمینی که گل ها مجال به جا آوردن شکرا نه ی بهار را ندارند و سیل اشک در وصف شوق دیدار خشکیده است، من هم در سپاس محبت کریمانه ی تو ناتوانم ولی از حجم آفتابی چشمانت تمنای اشک شوق دارم، تا لحظه های دیدار تازه تر شود.