... سال ها تنهای تنها زیر خاک
میگن بهترین سال های عمر آدم ایام جوونیه ... اونم بین بیست تا بیست و پنج سالگی ... اما پسر من وقتی بیست سالش شد چند تا ترکش رفت و تو بدنش جا خوش کرد ... بعدش تا بیست و پنج سالگی کنار یه نخل تو جزیره ی مجنون تنهای تنها موند ... اونقدری که جلبکا و خزه ها تنشو پوشوندن تا یه وقت سرما نخوره ... بعدش تو اون پنج سالی که بهترین سال های زندگی یه آدمه شروع کرد به پوسیده شدن ... چقدر براش سخت بود ... تنها موندن و پوسیده شدن و ... اونوقت فقط ازش یه پلاک موند و یه انگشتر و یه کم استخون ...
( از دل گفته های پدر یک شهید )
روایت اول :
چشم تو خورشید رو برنمی تابه ... پس بیهوده چشمت رو به خورشید ندوز ... سهم تو از خورشید اونیه که تو آینه می بینی ... اما روزگار آینه ها هم سپری شده ... آینه های شکست گرفته و هزار تیکه ، که هر کدوم به قد خودش نوری می تابه و هر کدوم به قد خودش خورشید رو حکایت می کنه ...
روایت دوم :
روزگاری بوده که آینه های پی در پی روزای سرد زمین رو تو تابش خورشید های مکرر غرقه می کردن ... اما چیزی نمی گذره که آینه ها یک به یک شکست می گیرن و یاد خورشید تو خرده های آینه رو زمین می مونه ... چیزی نمی گذره که تو نبود آینه ها خورشید فراموش می شه ... چیزی نمی گذره که داستان آینه و خورشید اونچنان مث افسانه می مونه که انگار در اومدن ناقه از سنگ و فرود اومدن روح تو کالبد یه مرده ... چیزی نمی گذره که تنها راه ما به خورشید از این پاره های آینه راست می شه ...
روایت سوم :
میشه دست بالا کرد و پاره های آینه رو گرد آورد و تو جای خودش گذاشت ... شاید خورشید به تمامی جلوه گر بشه ...