من گلى را سراغ دارم که شش گلبرگ بیشتر نداشت. یک گل قشنگ که هر ماه یک گلبرگ به آن اضافه مى شد. اما او تا آخر عمرش شش گلبرگ بیشتر نداشت. این گل زیبا ساقه نازکى داشت. دو برگ سبز هم داشت که رو به آسمان در حال دعا بود. تازه در دل این زمین ریشه دوانده بود. باغبان دوست داشت آن گل را در دامانش پرورش دهد تا بزرگ و بزرگتر شود.(نمى دانم چطور این قصه کوتاه را ادامه دهم که نسوزى، نمى دانم چگونه این حکایت سوزناک را تمام کنم که نگریى. اما این یک قصه و افسانه نیست. یک داستان مستند است.) این گل، جان داشت، اسم داشت، نام و نشانش معلوم بود. این گل شش پر یک روز تشنه اش شد. هر چه ریشه اش را به زمین رساند، آب به ریشه اش نرسید. بى تاب شده بود. گلبرگهایش داشتند پژمرده مى شدند. برگهایش داشتند خشک مى شدند و آن ساقه نازکش داشت مثل نى خشک مى شد.
آخر نامردان آب را بر روی گلهای باغ بسته بودند باغبان وقتى دید که گلش بى تاب است، گل را در آغوش گرفت و رو به نامردان کرد و گفت: «گلم تشنه است استسقایش را ببینید ببینید همچون ماهی که از آب بیرون افتاده آب را می جوید اگر به من رحم نمى کنید به این گل تشنه رحم کنید.» نامرد ترین به دیگران گفت :" چرا جوابش را نمی دهید سیرابش سازید ." نامردی به نام حرمله گفت :" باغبان را سیراب کنم یا گل را ؟" جواب شنید: " مگر سفیدی ساقه نازک گل را نمی بینی ؟ " و دیگر وای ........................
هدیه اى براى گل فرستادند. سیرابش کردند هدیه یک تیر سه شعبه بود که بر ساقه نازک و سفید گل نشست. یک ساقه نازک در برابر تیرى سه شعبه.!!! دیگر از آن گل چه چیزى مى ماند.
نام گل علی اصغر بود نیم نگاهی بر روی باغبانش انداخت و................ (( دیگر نمی توانم ادامه دهم ))
اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ