به بهانه پابوسی امام الرئوف علی بن موسی الرضا (علیه السلام ) به همراهی دانش آموزانم
به نام او که هر چه کردم به چشم کرمش زیبا بود .........
پای در سفر عاشقی که می گذارم تمام وجودم را شعفی وصف ناپذیر در بر می گیرد .
فرق نمی کند که مرکبم چه باشد من با قلبم مسافر سرزمین عشق شده ام .
در تمام مسیر ذهنم مشغول لحظه رسیدن است و دیدار و بغض غریبی گلویم را می فشارد
و هر لحظه بر دلتنگیم اضافه می کند . لحظه ها را می شمرم تا وقت رسیدن........
وقتی که می رسم از دور و از پس پرده اشک گنبد زیبای رضویش را می بینم که خودنمایی می کند و این آوای لرزان قلبم است که سلامش می دهد و دلم می خواهد زودتر وارد شوم .
به صحن جامع که می رسم تمام دلم را جمع می کنم و با همه وجودم بر امام عشق سلام می دهم
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
السلام علیک یابن رسول الله
السلام علیک ......
و اشک امانم نمی دهد.
اذن دخول را می خوانم و با گوش دلم می شنوم که :
اجازه دادیم ، که اگر اجازه نداده بودیم زائر نمی شدی......
و من چه خوشحالم که اینک نامم زائر است . هوای دلم بارانی می شود و بغضی که از ابتدای سفر بر قلبم سنگینی می کرد راه پیدا می کند و بر گونه هایم جاری می شود . یادم می آید که وقتی عزم دیدار یار کردم عده ای بدرقه ام کردند و از صمیم قلبشان التماس دعا گفتند . یادم می آید سفیر دلهایی هستم که وقت آمدنم همراه من پر گرفتند و دلتنگی کردند پس یک به یک نامشان را میبرم . یادم می آید یکیشان می گفت :
اذن دخول که می خوانی دست چپت را مشت کن ، دست مرا در دستت بگیر و فکر کن من هم کنارت ایستاده ام ، دیگری می گفت از باب الجواد که وارد شدی و سلام دادی مرا هم یاد کن ، آن یکی می گفت چشمت به طلایی گنبدش که افتاد نام مرا هم صدا کن .
و نزدیکترین دوستم می گفت : یاد سفر قبلی بخیر ، کنار ضریح زیارتنامه می خواندیم .
یکی دیگر می گفت :.........
و من در هر قدمم یک به یک آنانی را که با اشک و حسرت و دلتنگی بدرقه ام کرده بودند یاد می کنم .
به صحن سقاخانه که می رسم عطشم با آب سقاخانه به سیرابی لذت بخشی مبدل می شود گویی دیدن گنبد طلایی در یک پس زمینه مشکی پر ستاره زیباترین صحنه ایست که پروردگار عالمیان خلق کرده . آب سقاخانه در مشت دارم و چشم از طلایی گنبد بر نمی دارم ، فرشتگان را می بینم که بال در بال و صف به صف گرد گلدسته های طلایی اش به مناجات مشغولند .
به گلدسته ها که می نگرم دلم میرود . میرود تا دوردستها............وارد حریم حرم که می شوم ، عطر دل انگیزی هوش از سرم می برد اگر لیاقتش را داشته باشم واگر خوب استشمام کنم به خدا قسم بوی گل نرگس مشامم را نوازش میدهد .وقتی چشمم به ضریح می افتد بی اختیار اشک به دیدگانم می آید و دست بر سینه ام می گذارم و بر لبانم جاری می شود :
السلام علیک یا ثامن الحجج
السلام علیک یا ابالحسن یا علی ابن موسی الرضاء
السلام علیک یا معین الضعفاء و الفقراء...
و همانجا روی پله ها می نشینم و کبوتر دلم را به سوی ضریح مطهرش پرواز می دهم . اشک بی امان از ابر چشمانم می بارد و دمی از دیدن ضریحش غافل نمی شوم .
یک لحظه دمی غافل از آن ماه نباشیم
شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم
و تمام وجودم نیاز می شود و نیایش ، نمی دانم با کدام زبان بخوانمش ... با زبان اشک ؟ با زبان دل ؟ و یا با زبان سر ؟ چه فرقی می کند این تمام وجود م است که تمنایش می کند و با زبان عاشقی صدایش می زند و دلم پنجه در شبکه های ضریحش می اندازد و نیایشش می کند و باز یادم می آید که سفیر عده ای عاشق هستم که وقت خداحافظی برق اشک در نگاهشان جانم را به آتش کشیده است پس یک به یک نامشان را می برم .
از جای بر می خیزم و به سمت ضریح مقدسش پر می کشم و دل را روانه می کنم . شنیده ام زیر آن سقف هر چه بخواهم اجابت می شود . روبرویش می ایستم ، نگاهش می کنم ، لب می گشایم که بخواهم ، اما چه بخواهم ؟ مگر نه اینکه با این سفر حاجت روا گشته ام ؟ مگر نه اینکه تشنه دیدارش بودم و دعوت شدم ؟ پس دیگر چه بخواهم ؟ به تماشا می ایستم و این بدیع ترین صحنه خلقت را به نظاره می نشینم . دستان نیازی که همه به سوی این کعبه بلند است و دلهایی که همه متوجه یک بارگاه است . دلم می خواهد ساعتها فقط تماشا کنم و تنها گوش بسپارم به صدای ترنم گونه مناجات ها و نیایش ها و زیر لب زمزمه کنم :
امشب من و این پنجره فولادی
قلبی که دخیل بسته ام با شادی
ای عقل که دیرت شده برخیز ، برو
من بنده عشقم تو برو ، آزادی
زیارتنامه را که می خوانم دلم آرام می گیرد....
از حرم بیرون می آیم و وارد صحن می شوم کبوتران گرد گنبدش در طوافند و اینجا با پرواز هر کبوتر هزار دل هوایی می شود و دل من نیز چون کبوتری گرد حرمش به طواف درآمده است .اگر چه میدانم کبوتر دلم پریدن را خوب نمی داند.........
روز بعد باران اجابت که بر سرم باریدن گرفت دانستم که کسانی را که یاد کرده ام به لطف مولایمان ثامن الحجج حاجت روا گشته اند . تماشای حریم امن و زیبایش زیر باران رحمت خداوندی زیباترین تابلوی هستی ست .
پشت پنجره فولاد که می رسم آدمهایی را می بینم که نیازهایشان را گره می زنند تا مولایشان با دستان آسمانیش آنها را باز کند . دلم می لرزد ، من هم نیازهایم را گره می زنم و می دانم که آقایم با دستان سبزش گره ها را می گشاید . ..... اما ترس برم می دارد ، نکند رها شوم ؟ گره ها را محکمتر می کنم و از آقایم می خواهم که من را حتی لحظه ای به خودم وا نگذارد حتی یک آن . دلم را گره می زنم تا همیشه بند حرم بمانم و هر لحظه با خود زمزمه می کنم :
من که کبوتر دلم انس گرفته با رضا
می شنوم ز قدسیان زمزمه رضا رضا
کم کم به لحظات وداع نزدیک می شوم . انگار غم عالم به دلم می نشیند . چه زود گذشت لحظه های خوش عاشقی . مجال برای گفتگو اندک است پس همه نیازم را در چشمانم می ریزم و از پس پرده اشک نگاهش می کنم ، می خواند از نگاهم نیازم را که می خواهم باز هم بیایم و هنوز نرفته کبوتر دلم در سینه آرام ندارد و دلتنگش هستم . برای آرام شدنم سر بر سینه ضریح می گذارم و اشک حسرت می ریزم ، گرمی دستان نوازشگری را بر سرم احساس می کنم ، دعای وداع می خوانم به این امید که باز هم دعوتم کند و من با تمام وجودم که لبریز از نیاز است و نیایش بیایم ، دور حرمش طواف کنم و بخوانم :
می خوام مثل دیوونه ها
سر به بیابون بذارم
داد بزنم به آسمون
امام رضا دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
الهی !
سفر عشق را نصیب آنان کن که عاشقند ..............