چشمانش را که گشود، موج نگاهش را به دریای نگاه عمه فرستاد.
عطر نوازشگر دستان عمه را در هوای ساکت خرابه بویید.
غنچه کبود لبانش را از هم گشود و فریادی به بلندی بام های دنیا
در حنجره اش جان گرفت و همچون نجوایی غریب به گوش رسید که: بابا ...
ترنم دردآفرین نهیبش پنجه ای دردناک شد که بر دل ها
چنگ انداخت و باران، آشیانه چشمان همگان را با خود شستشو داد.
صدای شیون ملائک به گوش می رسید.در آن گوشه خرابه، بر پیکر شب،
سیاهی سایه افکنده بود و ماه از شرم روی سه ساله دختری، رخ در نقاب کشیده بود.
طبق نور وارد خرابه شد و عطر بابا فضای جان ها را از آن خود کرد.
ملائک آرام گرفتند تا سه ساله دختر به پیشواز طبق رود و جام جانش
را با بوسه بر لبان پدر لبریز سازد.
عطر آسمانی پدر را به مشام جان خریده بود و می گشت و چشمان جستجوگرش
را بر طبق پوشیده دوخته بود. زانو بر زمین نهاد آن گاه که طبق را مقابل
چشمانش بر زمین نهادند. صدای تلاوت نور را شنید و نجوای دلنشین بابا...
عمه را نگریست که چشمانش خانه درد بود و زانو بر زمین نهاده بود.
چشم ها به او دوخته شده بود و آماده باریدن بود. آه و ناله افلاکیان به گوش
می رسید و صدای مویه ملائک جان ها را به آتش می کشید.
دست بر پرده نهاد و عمه چشمانش را بست. عطر الهی بابا را از پس پرده
شنیده بود و حالا مشتاق دیدار چشمان همیشه سخنگوی بابا... و آن چه دید...
ارکان عرش لرزید و شهر با فریاد جان خراش سه ساله دختری غمدیده،
از خواب غفلت به درآمد. عطر پاک چشم های بابا هوای
خرابه را از آن خود کرد و نفس ها بوی عشق گرفت.
جمله اش در سراسر تاریخ طنین انداز گشت:
"... یا ابتاه! من ذاالذی خضبک بدمائک؟ یا ابتاه! من ذاالذی قطع وریدیک؟
یا ابتاه! من ذاالذی ایتمنی علی صغر سنی؟..."
لب بر لب خونین پدر نهاد و هرم داغ عاشورا دوباره در تمام
لحظه های خرابه پیچید. با دستان کوچکش تمام مرثیه ها
را مقابل دیدگان پدر ورق زد و سوگنامه غریبی را در دیار غریبان به نجوا نشست.
دوباره غروب عاشورا زنده شد و دوباره داغ اندوه سنگین تر از
هر زمان دیگری جان ها را نواخت .
آخرین جرعه های عشق را از لبان پدر نوشید و عطر آسمانی پدر را
به کام جان خرید و این آغاز صبحی بود با طراوت و روشن در زندگی رقیه سه ساله!
صبحی که جان او را پیوندی داد ابدی با جان عاشق پدر،
و ملائک شیون کردند و صدای مویه شان در افلاک طنین انداز شد
و خرابه شام ماند و نجوای همیشه زنده دخترکی دردمند در هجران دردآلود پدر
و شام ماند و شرمندگی اش که تا همیشه تاریخ رنج و محنت
دختری سه ساله را به دوش خواهد کشید.
عمه ماند و دردی افزون که بار امانت از دستش افتاد و نوگلی نازدانه پرپر شد؛
پیش از آن که عطر روح بخش پدر را دوباره از فضای شهر مدینه بشنود
و سر در آغوش رسول الله (صلی الله علیه وآله) بنهد و بغض با او بگشاید...
و شام ماند و تمام غصه هایش و سوز و غربت دخترکی که
همه تاریخ را با ناله هایش سوزاند!