بابا! سلام، تعجب می کنم که امشب یادم کرده ای... خوش آمدی.
آهسته با تو حرف می زنم... آخر می دانی عمه و بچه ها ناراحت می شوند. طاقت نمی آورند.
بابا، حال ما خوب است، جایمان هم راحت است. نگران نباش... میدانم که می دانی فقط دلم به غیر از تو برای برادرانم علی اصغر علی اکبر و عمویم عباس خیلی تنگ شده است.
یادت هست روز آخر دیدارت چه اتفاقی افتاد؟ می دانم که یادت هست. آن روز اول از شکاف خیمه، نگاهم کردی، بعد لبخند زدی و وارد خیمه شدی. کنارم نشستی و آرام موهایم را نوازش کردی. بعد هم صورتم را بوسیدی و رفتی...
تا حالا نگفته بودم، اما الان می گویم که آن روزها همه اش خواب مدینه را می دیدم خوابهایم عجیب بودند. گاهی خواب می دیدم کنارم نشسته ای و من به چشمهایت نگاه می کنم و تو لبخند می زنی و من، هی برایت ناز می کنم و آرزو می کنم خدا بابای خوبی مثل تو را برای من نگاه دارد...
بابا ... انگار که این تو نیستی... این "سر" را می گویم.بابا چرا دندانهایت شکسته اند؟ چرا پیشانی ات زخم برداشته است؟ این قطره اشک کنار چشمانت چیست؟ چراموهایت سوخته اند؟ مگر تورا در آتش انداخته اند؟ بابا جانم یادم می آید آخرین باری که مرا بوسیدی لبهایت خونین نبود؟بابا چوب خیزران چقدر جسور است؟آخر چطور باور کنم؟ شاید خدا شبیه تو را برای من آفریده.
بابا! اینجا خیلی تاریک است. بابا از دیروز تا حالا غذا و آب زیادی نخورده ام، آن را نگه داشتم تا بیایی و با هم و با عمه و بچه ها دور یک سفره بخوریم. به همه ما یک لقمه می رسد. دیشب هم تا نزدیکی های صبح منتظرت بودم. چشمم به در خرابه خشک شد، اما تو نیامدی...
بابا ... یادم هست روز اولی که وارد شام شدیم، زنی به خرابه آمد و می گفت نذر دارد. نان و خرما آورده بود. نذر کرده بود که... یعنی خودش می گفت توی خانه ای زندگی می کرده که دختری داشته اند به نام زینب درست همنام عمه. می گفت نذر کرده تا روزی که دوباره زینب را ببیند به مسافران غریبی که از راه می رسند نان و خرما بدهد.
بابا! ... نمی دانم چرا عمه گریه کرده و زن نگاهش می کرد. عمه فقط گفت: "ام حبیبه" حق داری مرا نشناسی... این را گفت و رشته ای از موهایش را از زیر مقنعه اش بیرون آورد و رو به ام حبیبه گرفت. نمی دانی چقدر تعجب کردم. تا آن روز ندیده بودم... بابا موی عمه سپید شده بود....
ام حبیبه عمه را بغل کرد و با قطرات اشکش می گفت: فدایت شوم الهی زینبم! ... خانمم چرا پیر شدی؟ چرا قدت خمیده شده؟ پس حسینت کجاست؟ و عمه فقط سر تو را که روی نیزه بود، نشان داد.... می خواستم فریاد بزنم اما بغض امانم نداد.
بابا امشب خیلی دلم گرفته... الان که سر تو را در بغلم گرفته ام بهترین شب زندگی ام است.بلندترین شب سال می دانم که تو می آیی. امشب هم که زخم های پایم بیشتر از هر شب درد می کنند و چشم هایم تار شده اند و این سر را در بغلم گرفته ام.
بابا! چشم هایم سنگین شده اند. تو را قسم به زخم پهلوی مادر بزرگ وقتی از سفر آمدی و خواستی که دیگر تنهایم نگذاری بیدارم کن، حتی اگر خواستی بروی باز هم بیدارم کن و بعد برو. قول می دهم با خداحافظی ام معطلت نکنم. قول می دهم. اگر هم امشب نمی آیی پیشم، پس به خوابم بیا......... بابای خوبم...............
(( تنظیم متن بر گرفته از کتاب *بازی آئینه ها* نوشته استاد ارجمند سید محمد سادات اخوی ))