موحدی تنها از دنیا جدا شده بود تا خلوتی گزیند سه ماه رجب و شعبان و رمضان را. تا کسی را عبادت کند که در بزرگیش لحظه ای شک نکرده. همان که مونس تنهایی هایش در این شهر پرآشناست. محمد(ص) تنهای تنها در غاری سرد اما پرصفا راز می گوید با معبود. از غمها می گوید و از غصه ها. از تفکراتش برای آینده از روشنی های دلش. از تازیانه ستم که عاطفه ها را از چهره ها محو می کند. از تاریکی، که در اعماق تن انسان زوزه می کشد و دخترکان بی گناه، که در خاک سرد زنده به گور می شوند. آن شب، محمد(ص) در غار حرا آنچه می گفت تاملاتش بر رنج کسی به نام انسان بود که از روز ازل شریف آفریده شده بود اما اکنون چیزی که در هیچ کجای فال زندگیش دیده نمی شد شرافت بود. آنچه بر دل پررنجش غم می افزود روشنایی کوچکی بود که با هر ناله غمگنانه اش خاموش تر می شدو او را در اندوهی سخت فرو می برد.لحظه ای بعد حرا چون روزگار تاریک شد و او جامه به تن پیچید و سر در گریبان کرد و آهسته چشم ها را بست. آنچه بود فقط سکوت بود و تاریکی. فضایی پر از گنگی و ماتم تا، لحظه ای که حس کرد کسی با او سخن می گوید. چشم بگشاد و حرا را در نور دید هراسی در دلش موج زد اما گویی دستی از غیب بر قلبش استوار شد و نوایی ملکوتی با نام صدایش کرد… ” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” گویی زبانش بند آمده بود عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود اما توان صحبت کردن نداشت. همان نوا با مهربانی افزونتر گفت: ” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” لحظه ای در اندیشه هایش غرق شد او از خدا نیرویی خواسته بود تا دستی بیافشاند و این چرخ گردون سپهر تیره بختی و کفر را در هم بشکند و حالا کسی او را می خواند. با نوایی ملکوتی که اکنون آرامشی عرفانی در دلش بر می انگیخت از افکارش خارج شد.” محمد … بخوان به نام پروردگارت که تو را آفرید.” عزم جزم کرد تا از دردی دیگر بگوید. غم همه وجودش را فراگرفته بود. نفسی تازه کرد و آهسته گفت: ” من خواندن نمی دانم … ” لحظه ای بعد حرا روشن تر از خورشید شده بود محمد(ص) لحظه ای چشم برهم گذاشت و چون چشم بگشاد نوای ملکوتی کسی را شنید که با صلابت می گفت: ” بخوان، بخوان به نام پروردگارت که آفرید. همان که انسان را از خون بسته ای خلق کرد. بخوان که پروردگارت از همه بزرگوارتر است همان که به وسیله قلم تعلیم نمود و به انسان آنچه را نمی دانست آموخت.” نیک که نظر کرد دریافت که نوا، نوای خودش بود که زیبایی و عظمت را با خواندن، خلقت، شکر، علم و عشق دیده بود. جذبه ای از لاهوت بر او نازل شده بود تا رحمه للعالمین باشد همان که سالها بود دست طلبش را گشاده بود به سوی معبود. محمد(ص) مبعوث شده بود برای برپا کردن جهانی پراز خدا پر از زیبایی پر از عشق…