پدر، من تو را هرگز ندیدم.
قیافهات را هیچگاه به خاطر نمیآورم.
راستی قیافهات چگونه است؟
آیا همانطور که قابِ عکس نشان میدهد چشمانی سیاه، لبخندی بر
لب، چهرهای شاداب داری؟
پرسیدم: «کِی میآید؟»
گفت: «به زودی!»
مادر همیشه همین را میگوید: «به زودی»
کسی از گوشه دلم میگوید: «مادر دروغ نمیگوید.»
اما، هر بار که میپرسم کِی، اشک چشمانش را زود پُر میکند.
ـ چشم پدر! دیگر از مادر نمیپرسم.
اما کاش کسی به من میگفت به زودی یعنی کِی؟
اول فکر میکردم یعنی فردا.
اما نیامدی.
بعد گفتم نه، پس فردا.
باز هم نیامدی.
حالا نمیدانم یعنی کی
. چند تا فردا باید بشمارم.
سه تا؟. چهار تا؟. ... صد تا؟.
راستی تازه تا صد یادمان دادهاند. دیروز از یک تا صد را در دفترم نوشتم.
یادت هست پدر آن شب که به دیدنم آمدی؟ کِی بود؟ دیشب؟ پریشب؟ چند تا
دیشب؟ اول دفترم را
دیدی، لبخند زدی و گفتی: «بشمار پسرم، بشمار.»
شمردم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت،.. نود و نه».
گفتی: «پس صد چی؟»
گفتم: «تو اوّل بگو میآیی یا نه!»
لبخند زدی و در چشمانم نگاه کردی.
گفتم: «کی؟ تا نگویی من هم صد را نمیگویم.»
دفترم را گرفتی. مشقایم را دیدی و، سرمشقی تازه دادی. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش،
هفت... نهصد و نود و نه.
گفتم: «پس هزار چی پدر؟»
خندیدی و گفتی: «وقتی تا هزار یاد بگیری، من میآیم. حالا بگو صد.»
گفتم: «مادر میگوید تو به سفر رفتهای. اما به کجا؟»
مُهر کوچکی از جیب لباست درآوردی.
ـ ببین پسرم چه بوی خوشی دارد!
چشمها را بستم و بوییدم.
بوی سیب میداد.
کمی هم بوی عطر یاس مثل همان یاس کنار باغچه مان.
فهمیدم به کدام شهر رفتهای. گفتی: «این برای تو.»
دیشب باز تو را دیدم. به دیدنم آمده بودی. با همان لباس ساده بسیجی. گفتم:
«من تا هزار یاد گرفتهام پدر، بشمارم؟ یک، دو، سه، چهار...»و تا هزار شمردم.
بعد پرسیدم: «حالا بگو کی میآیی.»
اسلحه، مهر و قلمت را به من دادی.
میخواستی بروی، عجله داشتی. گفتی: «کسی تو را صدا میزند.»
گفتم: «کجا؟»
جادّة سبز روشنی در برابرت بود. میدویدی. میشمردی و میرفتی. دو سوی جادّه، لاله روییده بود.
فریاد زدم: «پدر، پدر، پدر...»
به عقب نگاه کردی و ایستادی.
بال درآوردم و به طرفت پرواز کردم. آغوش گشودی. سر بر شانهات گذاشتم.
بوی مُهر کربلا را میداد.
گفتم: «بگو پدر، تو را به خدا کی میآیی؟ یا مرا همراه خودت ببر!»
به خانهمان اشاره کردی. مادر را نشان دادی.
ـ او تنهاست. تو مرد خانهای!
ـ پس تو...؟
عجله داشتی. دست در جیب کردی و دفتر کوچکی را با جلد قرمز نشانم دادی.
حالا دیگر من بزرگ شدهام. پدر. هر روز کنار تاقچه میروم. دفترچهات را از پشت آینه
برمیدارم. مادر هفتهای یکبار قلم، مهر و دفترچهات را نشانم میدهد.
ـ اینها را پدر برای تو نوشته است.
نوشتهات را برمیدارم و میخوانم:
«من میآیم پسرم.
من در نور میآیم.
من همراه مردی میآیم که خواهد آمد.
او روزی میآید؛
روزی که خورشید از مغرب طلوع کند.»
من حالا میدانم که:
تو میآیی.
با مردی میآیی که خواهد آمد.
روزی میآیی که خورشید از مغرب طلوع کند.
تا آن روز، من روزشماری میکنم.
تا دوباره تو را ببینم.
تو مشقهایم را ببینی و به من نمره بدهی.