مرد بود و خلوتی تازه .خلوتی که از خدا لبریز بود.
آسمان هر روز در چشمان مرد تکرار شده بود .و آن روز در کنار مرد در دهانه غار شانه به شانه اوایستاده بود.
غار به سوی آسمان آغوش گشوده بود و خدای برای مرد!
دست هایی که از تمنا لبریز بود،در میان آسمان گم شده بود.
آسمان پشت چشم های مرد در انتظار ایستاده بود.
مرد بی تاب بود، بی تاب تر از همیشه و شوق مبهمی جانش را شعله ور ساخته بود.
شانه های کوه زیر سکوت چشمان مرد بی تاب شده بود.
ناگاه سکوت پر کشید .فرشته ای میان آسمان و مرد جان گرفت .فرشته گفت ))بخوان !))
مرد چشم ها را بر هم فشرد .ابهام جان او را تسخیر کرد.
فرشته تکرار کرد .((بخوان به نام پروردگارت !))
مرد آسیمه سر از غار فاصله گرفت .یک کوچه باغ پیش رویش تا خدا باز شده بود؛کوچه باغی از نرگس و اقاقیا ؛کوچه باغی از لاله های باران خورده.
اشک گونه های مرد را بوسیدند .غار سر بر شانه مرد گذاشت ،بر شانه مرد بوسه زد ومرد خواند :((به نام خداوند بخشنده مهربان ...))