«چه خوب شد که نبودی لیلا! گاهی احساس میکنم که رابطه حسین (ع) با علی اکبر (ع) فقط رابطه یک پدر و پسر نیست. میمانم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین (ع) است یا علی اکبر (ع)؟ اگر مراد حسین (ع) است که هست، پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر (ع)، به راه رفتن او، به کردار او و حتی لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب علی اکبر (ع) است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین (ع) چگونه است؟و... اما حسین (ع)، نزدیکترین، محبوبترین و دوست داشتنیترین هدیه را برای معاشقه با خدا برگزیده بود. شاید اندیشیده بود که خوبترهایش را اول فدای معشوق کند و شاید این کلام علی اکبر (ع) دلش را آتش زده بود که: «یا ابة لا ابقانی الله بعدک طرفه عین.» «پدر جان! خدا پس از تو مرا به قدر چشم به هم زدنی زنده نگذارد. پدر جان! دنیای من آنی پس از تو دوام نیاورد. چشمهای من، جهان را پس از تو نبیند.»
چه خوب شد که نبودی لیلا!
کدام جان میتوانست در مقابل این مناسبات عاشقانه دوام بیاورد؟ تو میخواستی کربلا باشی که چه کنی؟ که برای علی اکبر (ع) مادری کنی؟ که زبان بگیری؟ گریبان چاک دهی؟ که سینه بکوبی؟ که صورت بخراشی؟ که وقت رفتن از مهر مادری سرشارش کنی؟ که قدمهایش را به اشک چشم بشویی؟
یادت هست لیلا! یکی از این شبها را که گفتم: «به گمانم امام، دل از علی اکبر (ع) نکنده بود. «به دیگران میگفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود! اگر علی اکبر (ع) این همه وقت تا مرز شهادت رفت و بازگشت، اگر از علی اکبر (ع) به قاعده دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند، همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود. پدر نه، امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه زمین بگریزد؟! نمیشود. و این بود که نمیشد. و... حالا این دو میخواستند از هم دل بکنند.
امام برای التیام خاطر علی اکبر (ع)، جملهای گفت. جملهای که علی اکبر (ع) را به این دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد:» به زودی من نیز به شما میپیوندم. «آبی بر آتش! انگار هر دو قدری آرام گرفتند. اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمیشد، کار به انجام نمیرسید. شهادت سامان نمیگرفت. و آن بوسه وداع بود... هر دو عطشناک این بوسه بودند و هیچ کدام از حیا پا پیش نمینهادند.
نیاز و انتظار. انتظار و نیاز. لرزش لبها و گونهها. تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها. و... عاقبت پدر بود که دست گشود؛ صورت پیش آورد و لبهای علی اکبر (ع) را در میان لبهای خود گرفت. زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود. هیچ صدایی نمیآمد و هیچ نسیمی نمیوزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمیگرفت. من از هوش رفتم به خلسهای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد...
آرام باش لیلا!»..................
برگرفته از کتاب (( پدر، عشق و پسر- نوشته استاد سید مهدی شجاعی ))
من گلى را سراغ دارم که شش گلبرگ بیشتر نداشت. یک گل قشنگ که هر ماه یک گلبرگ به آن اضافه مى شد. اما او تا آخر عمرش شش گلبرگ بیشتر نداشت. این گل زیبا ساقه نازکى داشت. دو برگ سبز هم داشت که رو به آسمان در حال دعا بود. تازه در دل این زمین ریشه دوانده بود. باغبان دوست داشت آن گل را در دامانش پرورش دهد تا بزرگ و بزرگتر شود.(نمى دانم چطور این قصه کوتاه را ادامه دهم که نسوزى، نمى دانم چگونه این حکایت سوزناک را تمام کنم که نگریى. اما این یک قصه و افسانه نیست. یک داستان مستند است.) این گل، جان داشت، اسم داشت، نام و نشانش معلوم بود. این گل شش پر یک روز تشنه اش شد. هر چه ریشه اش را به زمین رساند، آب به ریشه اش نرسید. بى تاب شده بود. گلبرگهایش داشتند پژمرده مى شدند. برگهایش داشتند خشک مى شدند و آن ساقه نازکش داشت مثل نى خشک مى شد.
آخر نامردان آب را بر روی گلهای باغ بسته بودند باغبان وقتى دید که گلش بى تاب است، گل را در آغوش گرفت و رو به نامردان کرد و گفت: «گلم تشنه است استسقایش را ببینید ببینید همچون ماهی که از آب بیرون افتاده آب را می جوید اگر به من رحم نمى کنید به این گل تشنه رحم کنید.» نامرد ترین به دیگران گفت :" چرا جوابش را نمی دهید سیرابش سازید ." نامردی به نام حرمله گفت :" باغبان را سیراب کنم یا گل را ؟" جواب شنید: " مگر سفیدی ساقه نازک گل را نمی بینی ؟ " و دیگر وای ........................
هدیه اى براى گل فرستادند. سیرابش کردند هدیه یک تیر سه شعبه بود که بر ساقه نازک و سفید گل نشست. یک ساقه نازک در برابر تیرى سه شعبه.!!! دیگر از آن گل چه چیزى مى ماند.
نام گل علی اصغر بود نیم نگاهی بر روی باغبانش انداخت و................ (( دیگر نمی توانم ادامه دهم ))
اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
بابا! سلام، تعجب می کنم که امشب یادم کرده ای... خوش آمدی.
آهسته با تو حرف می زنم... آخر می دانی عمه و بچه ها ناراحت می شوند. طاقت نمی آورند.
بابا، حال ما خوب است، جایمان هم راحت است. نگران نباش... میدانم که می دانی فقط دلم به غیر از تو برای برادرانم علی اصغر علی اکبر و عمویم عباس خیلی تنگ شده است.
یادت هست روز آخر دیدارت چه اتفاقی افتاد؟ می دانم که یادت هست. آن روز اول از شکاف خیمه، نگاهم کردی، بعد لبخند زدی و وارد خیمه شدی. کنارم نشستی و آرام موهایم را نوازش کردی. بعد هم صورتم را بوسیدی و رفتی...
تا حالا نگفته بودم، اما الان می گویم که آن روزها همه اش خواب مدینه را می دیدم خوابهایم عجیب بودند. گاهی خواب می دیدم کنارم نشسته ای و من به چشمهایت نگاه می کنم و تو لبخند می زنی و من، هی برایت ناز می کنم و آرزو می کنم خدا بابای خوبی مثل تو را برای من نگاه دارد...
بابا ... انگار که این تو نیستی... این "سر" را می گویم.بابا چرا دندانهایت شکسته اند؟ چرا پیشانی ات زخم برداشته است؟ این قطره اشک کنار چشمانت چیست؟ چراموهایت سوخته اند؟ مگر تورا در آتش انداخته اند؟ بابا جانم یادم می آید آخرین باری که مرا بوسیدی لبهایت خونین نبود؟بابا چوب خیزران چقدر جسور است؟آخر چطور باور کنم؟ شاید خدا شبیه تو را برای من آفریده.
بابا! اینجا خیلی تاریک است. بابا از دیروز تا حالا غذا و آب زیادی نخورده ام، آن را نگه داشتم تا بیایی و با هم و با عمه و بچه ها دور یک سفره بخوریم. به همه ما یک لقمه می رسد. دیشب هم تا نزدیکی های صبح منتظرت بودم. چشمم به در خرابه خشک شد، اما تو نیامدی...
بابا ... یادم هست روز اولی که وارد شام شدیم، زنی به خرابه آمد و می گفت نذر دارد. نان و خرما آورده بود. نذر کرده بود که... یعنی خودش می گفت توی خانه ای زندگی می کرده که دختری داشته اند به نام زینب درست همنام عمه. می گفت نذر کرده تا روزی که دوباره زینب را ببیند به مسافران غریبی که از راه می رسند نان و خرما بدهد.
بابا! ... نمی دانم چرا عمه گریه کرده و زن نگاهش می کرد. عمه فقط گفت: "ام حبیبه" حق داری مرا نشناسی... این را گفت و رشته ای از موهایش را از زیر مقنعه اش بیرون آورد و رو به ام حبیبه گرفت. نمی دانی چقدر تعجب کردم. تا آن روز ندیده بودم... بابا موی عمه سپید شده بود....
ام حبیبه عمه را بغل کرد و با قطرات اشکش می گفت: فدایت شوم الهی زینبم! ... خانمم چرا پیر شدی؟ چرا قدت خمیده شده؟ پس حسینت کجاست؟ و عمه فقط سر تو را که روی نیزه بود، نشان داد.... می خواستم فریاد بزنم اما بغض امانم نداد.
بابا امشب خیلی دلم گرفته... الان که سر تو را در بغلم گرفته ام بهترین شب زندگی ام است.بلندترین شب سال می دانم که تو می آیی. امشب هم که زخم های پایم بیشتر از هر شب درد می کنند و چشم هایم تار شده اند و این سر را در بغلم گرفته ام.
بابا! چشم هایم سنگین شده اند. تو را قسم به زخم پهلوی مادر بزرگ وقتی از سفر آمدی و خواستی که دیگر تنهایم نگذاری بیدارم کن، حتی اگر خواستی بروی باز هم بیدارم کن و بعد برو. قول می دهم با خداحافظی ام معطلت نکنم. قول می دهم. اگر هم امشب نمی آیی پیشم، پس به خوابم بیا......... بابای خوبم...............
(( تنظیم متن بر گرفته از کتاب *بازی آئینه ها* نوشته استاد ارجمند سید محمد سادات اخوی ))
* بار بگشائید، اینجا کربلاست ...آب و خاکش با دل و جان آشناست...! ای اهالی زمین...ای کاروانیان...اینجا غاضریه...اینجا نینوا ... اینجا همان کربلاست...! سرزمین کرب و بلا،سرزمین اشک و رنج، سرزمین بزرگترین آزمون الهی...همانجایی که سره ها انگشت شمارند و ناسره ها بیشمار ...!! انگار تاریخ مرا به درون خود فرامی خواند...میبرد کنار خیمه حسین(ع) همان خیمه ای که شب عاشورا تار و پودش شاهد نجواها و کلام او با کاروانیان بود...همان سخنانی که پس از آن بسیاری رفتند و اندکی ماندند...همان شبی که امر به تاریکی خیمه داد و گفت یاران! در اینجا "ماندن "یعنی حسینی شدن....یعنی مصداق "بذلوا مهجهم دون الحسین".... و " رفتن " مساوی ست با یزیدی شدن ....یا عمری حسرت و پشیمانی و زمزمه "یا لیتنی کنت معکم "...!! اینجا ماندن یعنی خونتان با خون حسین(ع) آمیخته شدن...نامتان کنار نام حسین(ع)درخشیدن و یادتان دربارگاه آسمانی حسین(ع) زنده ماندن...اینجا نخلستان هایش شاهد کمین کینه توزان ...فراتش گواهی بر چشمان پر از ادب و شرم عباس(ع)) ...و خیمه هایش مامنی است بر دل خونین و صبور زینب(س)...اینجا شیطان بزمی آراسته برای نبردی ناجوانمردانه.... اینجا قرار است " اَشبَهُ النّاس خَلقاً و خُلقاً "به رحمت عالمیان به میدان رود،شاید تلنگری باشد که... آی کوفیان نمک نشناس شمشیر به روی حرم رسول خدا(ص)می کشید؟با ناموس خدا در جنگید؟بیدار شوید!! اینجا تیر سه شعبه ای فراز دستان حسین(ع) را نشانه می گیرد و گلوی نازک شش ماهه .....محسن دیگری را میدرند و آسمانش خون علی اصغری را به امانت نگه می دارد...! بار بگشائید،اینجا کربلاست... !
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( شنبه 90/9/5 :: ساعت 9:49 عصر )
بار بگشائید،اینجا کربلاست...!اینجا تازیانه ها به مهمان نوازی نشسته اند اینجا قرار است اسبها بر پیکره های بی جان رم کنند اینجا آتش بازی شیطان روشنی بخش تاریکخانه دلهای خبیث میگردد اینجا سرزمین تنهایی حسین(ع)و حسینیان...قربانگاه اسماعیل و وعده گاه ذبح عظیم الهی ست اینجا خاک را با خون خدا رنگین می کنند تا ذره ذره اش حرمتی گیرد به قامت عرش... تا مرهمی شود بر دردهای بی درمان...تا سجده بر آن تمام حجابها را بدرد و نماز را تا ملکوت بالا برد...اینجا قبّه ای خواهند ساخت بر فراز قتلگاه دردانه زهرای اطهر(س) که نجوای عاشقان تحت آن به آسمان نرسیده مستجاب است !
گویی همه چیز مهیا گشته تا حماسه کامل شود..!!زینب (س) زبان علی(ع) درکام و دانش آموخته مکتب زهرا (س)...عباس و علی اکبر و قاسم و علی اصغر و سجاد علیهم السلام...هدایت شدگانی چون حرّبن یزید ریاحی و زهیربن قین تا امیدی باشند بر دل سیاه ما و هزارانِ دیگر...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( پنج شنبه 90/9/3 :: ساعت 5:21 عصر )
جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]