((سلام قول من رب رحیم ))
((قبل از اینکه متن امروز رو بنویسم لازم می دونم از همه عزیزانی که اظهار لطفشون شامل حال من شد تشکر کنم . بدلیل شرکت در دوره های آموزشی که یکی دو تا از فدراسیونهای ورزشی گذاشته بودند نتونستم مدتی تو دنیای مجازی مهمون دلهاتون باشم. موبایلم هم توی تعمیرگاه دوران نقاهت رو میگذروند و بالاخره از همه دوستان بی خبر بودم.................))
سلام ، آقا جون
سلام به شمایی که این روزا بهترین شنونده درد دلهام شدین .
کاش میشد همیشه ، همینطور ساده و بی واسطه باهاتون حرف بزنم .
کاش میشد باهاتون رفیق می شدم .
گفتم رفیق
آقا جون
خوش به حال اونایی که با شما رفیق میشن
واقعا خوش به سعادتشون که چه رفیقی پیدا کردن
رفیقی هستین که هر چی ازتون بخوان دریغ نمی کنین
اگه چیزی بدین نه منت می ذارین ، نه پس میگیرین
اگه یه جایی تو زندگی خواستن بیراهه برن ، نمیزارین
همش به کارای خوب سفارششون می کنین
رفیقی هستین که نیمه راه نیست .
آقا جون
خوش به حال رفیقاتون
راستی آقا جون
شرمندم . . . . ما به فکر رفاقت با همه میفتیم . . . الا شما
آخه مگه عزیزتر از شما هم داریم ؟
وای از غفلتمون
منم دوس دارم با شما رفیق شم .
منم دوس دارم شما دستمو بگیرین و به هر طرف که می خواین ببرین .
منم شما رو دوس دارم .
اما میدونم این گناهامه که باعث میشه نتونم با شما رفاقت کنم .
پس دعام کنین که بتونم با ترک گناه و مبارزه با شیطون نفسم بیشتر به شما نزدیک بشم و لایق این بشم که عین خیلی از آدمای محبوب شما ، منم باهاتون رفیق بشم .
یا حق
سلام آقا!
هر چه خواستم امشب را بی خیال شوم و نیایم پای این مانیتور، این دل تاب نیاورد که نیاورد! می دانید آقا ، دلم شور می زند امشب... دلم شور می زند و شنیده ام از علایم ظهور تو صیحه ایست که آسمان همچو شبی از این ماه را به خروشی می لرزاند و امشب... شب انتظار است...شب انتظار...
امشب شب توست، شب آقایی تو... و در لحظه لحظه های امشب تویی که دیده می شوی... امشب در تار و پود جوشن کبیر تو را باید صدا زد و در الغوث گفتن ها تو را باید خواست... امشب به قرآن باید قسم داد تو را و خدای تو را...امشب باید ذره ذره بودنمان را اشک کنیم و بباریم، بلکه خدا ببخشاید بر ما آنچه مانده است از غیبت تو و کاش امشب باز می شد این گره کور و صبح ما بودیم و مژده آمدن تو ...
آه مولا یعنی می شود ؟ یعنی می شود امشب خدا صدا بزند ما را و آشتی کند با ما ؟ یعنی می شود امشب آسمان آبستن لحظه ای باشد که برای رسیدن آن تمام خلقت آفریده شد؟ ...یعنی می شود که امشب تو برای ما رقم بخوری و آمدنت در دفتر عمر تک تک ما بدرخشد مثل همان ستاره هایی که معلم کودکی هامان می زد به مشق های خوبمان؟... و چقدر مشق عمر من خوب بود امسال آقا ؟ چقدر حضور خدا را صرف کردم در لحظه هایم؟ چقدر رضایت تو را سرمشق کردم در اعمالم؟ چقدر؟...
...
آقا، مباد بی تو بگذرد امسال هم...مباد غروب جمعه های دلتنگی ما پر باشد از بغض نیامدنت... مباد قنوتهای التماس ما لبریز شود از غم غیبتت ... مباد نفس بکشیم و تو نباشی... مباد آقا...مباد...
...
دلم شور می زند امشب و آسمان هنوز ساکت است...
الغوث الغوث خلصنا من الغربة یا رب!
تا راوی می گوید اینجا شلمچه است دلت هری میریزد. باورت نمی شود. یعنی..........؟ پا بر خاک شلمچه می گذاری سبک می شوی رهای رها پاک پاک .......... از غروب شلمچه زیاد شنیده ای . غربت شلمچه را احساس می کنی . راوی می گوید هر متر مربع از این خاک یک شهید داده است.صدای خمپاره و مسلسل و تیر را که می شنوی دیگر اختیار اشکهایت را نداری کمی جلوتر مسجد شلمچه نگاهت می کند.راوی که از مسجد شلمچه می گوید شرم می کنی که به مسجد نگاه کنی خودت هم نمی دانی چرا . تانک ها را می بینی. آخر تو که نمی دانی تانک چیست.تانک را زمانی می شود فهمید که نارنجک به کمر ببندی و .......... حالا که تا اینجا آمده ای می خواهی لحظه ای با خودت باشی تنهای تنها با خودت. گوشه ای می نشینی. مشتی خاک از زمین بر میداری. صدایش را می شنوی؟ خوب گوش کن. به خدا حرف می زند. خیال نیست. خورشید حسابی شرمند ات می کند. کم کم داری عطش را می فهمی. همان جا روی خاک نماز می خوانی . وه که چه شوری دارد این نماز.نمازی که در هر سجده اش می شود هزاران قیامت را قامت بست.روی خون شهدا نماز خواندن. هر بار که به سجده میروی و حرم نفست به خاک می خورد بوی خون نه نه بوی عطر سیب مشامت را نوازش می دهد. چه سجده زیبایی دوست داری تا ابد در سجده بمانی. می بینی چه کسانی دعوتت کرده اند؟ باز هم شرم می کنی. حق هم داری خودت را لایق گام بر داشتن روی این خاک مقدس نمی دانی. هر طرف که نگاه می کنی نوشته ای توجهت را جلب می کند (( من و جدایی از شهدا؟ خدا نکند )) چشمانت را می بندی نفسی عمیق می کشی. می دانم که داری فکر می کنی. دوباره نگاه کن (( شلمچه بوی چادر خاکی زهراء می دهد )) می شنوی؟ همان را می گویم . بوی چادر حضرت زهراء(س) چادر خاکی فقط باید نفس بکشی نفس.....نفس..... نفس از اینکه دل و دید ات خاکی است خجالت می کشی؟ چیزی برای گفتن نداری؟ قطره اشکی راه دل تا دیده ات رااز میان حرم حضورت در این سرزمین مقدس می پیماید و آرام آرام بر خاک می افتد فقط می توانی بگویی (( شهدا شرمنده ایم ))
پدر، من تو را هرگز ندیدم.
قیافهات را هیچگاه به خاطر نمیآورم.
راستی قیافهات چگونه است؟
آیا همانطور که قابِ عکس نشان میدهد چشمانی سیاه، لبخندی بر
لب، چهرهای شاداب داری؟
پرسیدم: «کِی میآید؟»
گفت: «به زودی!»
مادر همیشه همین را میگوید: «به زودی»
کسی از گوشه دلم میگوید: «مادر دروغ نمیگوید.»
اما، هر بار که میپرسم کِی، اشک چشمانش را زود پُر میکند.
ـ چشم پدر! دیگر از مادر نمیپرسم.
اما کاش کسی به من میگفت به زودی یعنی کِی؟
اول فکر میکردم یعنی فردا.
اما نیامدی.
بعد گفتم نه، پس فردا.
باز هم نیامدی.
حالا نمیدانم یعنی کی
. چند تا فردا باید بشمارم.
سه تا؟. چهار تا؟. ... صد تا؟.
راستی تازه تا صد یادمان دادهاند. دیروز از یک تا صد را در دفترم نوشتم.
یادت هست پدر آن شب که به دیدنم آمدی؟ کِی بود؟ دیشب؟ پریشب؟ چند تا
دیشب؟ اول دفترم را
دیدی، لبخند زدی و گفتی: «بشمار پسرم، بشمار.»
شمردم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت،.. نود و نه».
گفتی: «پس صد چی؟»
گفتم: «تو اوّل بگو میآیی یا نه!»
لبخند زدی و در چشمانم نگاه کردی.
گفتم: «کی؟ تا نگویی من هم صد را نمیگویم.»
دفترم را گرفتی. مشقایم را دیدی و، سرمشقی تازه دادی. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش،
هفت... نهصد و نود و نه.
گفتم: «پس هزار چی پدر؟»
خندیدی و گفتی: «وقتی تا هزار یاد بگیری، من میآیم. حالا بگو صد.»
گفتم: «مادر میگوید تو به سفر رفتهای. اما به کجا؟»
مُهر کوچکی از جیب لباست درآوردی.
ـ ببین پسرم چه بوی خوشی دارد!
چشمها را بستم و بوییدم.
بوی سیب میداد.
کمی هم بوی عطر یاس مثل همان یاس کنار باغچه مان.
فهمیدم به کدام شهر رفتهای. گفتی: «این برای تو.»
دیشب باز تو را دیدم. به دیدنم آمده بودی. با همان لباس ساده بسیجی. گفتم:
«من تا هزار یاد گرفتهام پدر، بشمارم؟ یک، دو، سه، چهار...»و تا هزار شمردم.
بعد پرسیدم: «حالا بگو کی میآیی.»
اسلحه، مهر و قلمت را به من دادی.
میخواستی بروی، عجله داشتی. گفتی: «کسی تو را صدا میزند.»
گفتم: «کجا؟»
جادّة سبز روشنی در برابرت بود. میدویدی. میشمردی و میرفتی. دو سوی جادّه، لاله روییده بود.
فریاد زدم: «پدر، پدر، پدر...»
به عقب نگاه کردی و ایستادی.
بال درآوردم و به طرفت پرواز کردم. آغوش گشودی. سر بر شانهات گذاشتم.
بوی مُهر کربلا را میداد.
گفتم: «بگو پدر، تو را به خدا کی میآیی؟ یا مرا همراه خودت ببر!»
به خانهمان اشاره کردی. مادر را نشان دادی.
ـ او تنهاست. تو مرد خانهای!
ـ پس تو...؟
عجله داشتی. دست در جیب کردی و دفتر کوچکی را با جلد قرمز نشانم دادی.
حالا دیگر من بزرگ شدهام. پدر. هر روز کنار تاقچه میروم. دفترچهات را از پشت آینه
برمیدارم. مادر هفتهای یکبار قلم، مهر و دفترچهات را نشانم میدهد.
ـ اینها را پدر برای تو نوشته است.
نوشتهات را برمیدارم و میخوانم:
«من میآیم پسرم.
من در نور میآیم.
من همراه مردی میآیم که خواهد آمد.
او روزی میآید؛
روزی که خورشید از مغرب طلوع کند.»
من حالا میدانم که:
تو میآیی.
با مردی میآیی که خواهد آمد.
روزی میآیی که خورشید از مغرب طلوع کند.
تا آن روز، من روزشماری میکنم.
تا دوباره تو را ببینم.
تو مشقهایم را ببینی و به من نمره بدهی.