مرغ دلم راهی قم میشود
در حرم امن تو گم میشود
عمه سادات سلام علیک
روح عبادات سلام علیک
کوثر نوری به کویر قمی
آب حیات دل این مردمی
عمه سادات بگو کیستی ؟
فاطمه یا زینب ثانیستی؟
از سفر کرب و بلا آمدی؟
یا که به دنبال رضا آمدی؟
من چه کنم شعله داغ تورا ؟
درد وغم شاه چراغ تورا ؟
کاش شبی مست حضورم کنی
باخبر از وقت ظهورم کنی
اما این منطقه ناگفتنیها زیاد دارد و ناگفته هایش را شهید آوینی شنید و آنجا را برای شهادتش انتخاب کرد؛ و می گویم انتخاب کرد تا کربلای ایران و شهدای مظلومش گمنام نماند و به واقع اگر او در آنجا به شهادت نمی رسید چقدر نام ان را می شنیدیم؟!!!
بسیجیها در این قتلگاه، هشت تا چهارده کیلومتر با پای پیاده میان رمل و ماسه روان گذشتند با تجهیزاتی تقریبا 12 کیلویی و بعضی مجبور بودند قطعات چهل کیلویی پلی را هم حمل کنند که قرار بود برای عبور رزمندگان روی کانالها تعبیه شود؛ و اما موانع؛ اصلا والفجر مقدماتی را عملیات موانع می گفتند! بسیجیها برای رسیدن به خط دشمن حرکت می کردند که با مجموعه ای از کانالها، سیم خاردارها، میدانهای مینی که گاه عمقش به 4 کیلومتر می رسید مواجه می شدند؛ یکی را رد می کردند، به بعدی می رسیدند. از موانع معروف فکه، کانالهایی است به عرض 3 تا 9 متر و عمق 2 تا 3 متر که پر بودند از سیم خاردار، مین والمر و شبکه های پر از مواد آتش زا، تا چند نفر روی مینهای کاشته شده زیر رمل و ماسه ها پرپر نمی شد، بقیه از وجودش با خبر نمی شدند!
فکه کربلای ایران است، نحوه شهادت شهدا و مجروحینش ... آنهایی که دشمن در میان شیارها محاصره شان کرد.
گروه تفحص در حین عملیات جستجو به سیمهای تلفنی رسیدند که از خاک بیرون زده بود و رد آنها به یک دسته از شهدا رسید که دست و پایشان به همین سیمها بسته شده بود و معلوم بود زنده به گور شده اند! اجساد مطهری هم کشف شد که معلوم بود قبل از شهادت آنها را آتش زده اند.
از گردان حنظله چیزی می دانی؟ سیصد نفر در یکی از کانالها محاصره شدند و اکثرا با آتش مستقیم دشمن و یا تشنگی مفرط شهید شدند و تن به اسارت ندادند. اذن دخول فکه تشنگی است؛ در یادداشتهای باقیمانده ار یکی از شهدای گردان حنظله آمده است:" امروز روز پنجم محاصره مان است؛ آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم، عطش همه را هلاک کرده ، همه را جز شهدا که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند، فدای لب تشنه ات پسر فاطمه!"
فکه کربلای ایران است و اذن دخولش تشنگی است؛ باید تشنه باشی، تشنه دیدنش، تشنه معنویتش، تشنه ضجه زدن و راه رفتن روی رملهای داغ باشی تا راهت بدهند؛ مرا که راه ندادند! تا لحظات پایانی بودنمان در جنوب قرار بر رفتن بود، اما...
(( برگرفته از وبلاگ http://arezooaghaii.blogfa.com )) نوشته آرزوآقایی
مگه کسی میتونه خورشید وسط ظهر انکار کنه. این حرف هم از همون حرفایی که هر کسی انکارش کنه با هر عقیده و مسلکی هم باشه بی انصافه.
یه سئوال دارم :سینه جلوی سرب داغ سپر کردن کار هر کی میتونه باشه؟آدمی باید چه روحی داشته باشه که بی ادعا جلوی ترکش و آهن و گلوله بایسته؟
جنس زمینی حتما جوابش منفیه.پس این مردای بی ادعایی که رفتن چه جنسی داشتند؟
جوابش خیلی آسونه آره جسمشون زمینی بود اما روحشون آسمونی.
همیشه پیش خودم صحنه شهادت سید الشهدا (ع) رو بارها مرور کردم با خودم میگفتم چه مرگ دردناکی سر از تن آدمی جدا کنن.واقعا امام حسین(ع) اون دردی که منو شما با معیار های زمینی احساسش میکنیم احساس کرد؟
جوابشو یه دلسوخته زیبا داد اون گفت:کسی که روحش آسمونی باشه تو ظرف زمینیها نمیگنجه همه چیزش با ما ها فرق داره.
خوشحالیش.غمش.دردش و...................
چون همه چیزش برای رضای خداست.کسی هم که دار و ندارش برای خدا باشه دیگه زمینی نیست اونم خدایی میشه.
این بچه هایی که سالها تو بد ترین شرایط تو جبهه ها جنگیدن از خرمشهر تا بوکان از آبادان تا مریوان از جزیره مجنون تا کامیاران و................ اینها هم زمینی نبودن چون اربابشون امام حسین (ع) بود.
اونایی که تو گرمای خوزستان از تشنگی جون دادن اونایی که تو سرمای کردستان یخ زدن اون غواصهایی که تو اروند خوراک کوسه شدن یا اونایی که تو کردستان مثل اربابشون حسین(ع) با دهان روزه سر از تنشون جدا شد.چی دیگه میشه گفت.
فرماندهانی که خودشون جلوتر از نیروهاشون حرکت میکردن.فرماندهانی که همیشه مدعی بودند فرمانده واقعی ابولفضله(ع). چی میشه گفت؟
بی انصافی اگه قبول نکنیم زمانی که شهرها آماج حملات موشک بود و هر کدوم از ما به دنبال پناهگاهی بودیم اون بنده های خدا نبرد تن به تن میکردن بیشتر شبیه افسانه است نه؟
اما آخره حقیقته.آره حقیقت واژه ای که سالهاست داره کنج خونه ها رو دیوار مساجد تو نمایشگاه های جنگ داره خاک میخوره و نسل جوان شاید توجهی نسبت به این مردان خدایی ندارن.
یا باز مانده هاشون آره منظورم جانبازای شیمیائیه همون ماهی های سرخ عاشقیه که دارن تو حوضی از اسید دست و پا میزنن. قطع نخاعی ها اونایی که تو آسایشگاهای اعصاب و روان سالهاست که به خاطر موج خمپاره ها بستری هستند.
همون آدمهایی که شاید با اولین نگاه کمی ازشون فاصله بگیریم.اینا روزی برای خودشون کسی بودن.دلاوری بودن. به خاطر آسایش منو شما تو این حال و روز هستن.
اگر یه سر بهشت زهرا(ع) رفته باشید که حتما رفتید وقتی یه سر میری کنار قبر شهدا نکات جالبی دست گیرت میشه.یه نگاه به عکساشون بنداز روی سنگ مزارشون ببین چیا نوشته یا سنشونو نگاه کن.آره خیلی از منو شما زیباتر خیلی از منو شما با تحصیلات تر خیلی هم از سن الان منو شما جوون تر پس چرا تو اوج لذت جوونی دست از همه چیزشون کشیدن و رفتن؟؟
جوابش فقط رضای خداست .جوابش فقط اینه که نمیخواستن آب و خاک این مملکت لگد مال چکمه یه مشت حرومیه از خدا بیخبر بشه.نمیخواستن ناموس منو شما به چنگال یه مشت از خدا بی خبر بیافته رفتن و جونیشونو با خدا معامله کردن و الحق هم چه سودی کردن.
وقتی میگم نخواستن ناموس منو شما به دست این از خدا بیخبرا بیافته برای بازار گرمی نیست .
رفیقی داشتم بچه اطراف هویزه بود میگفت :با این که بچه بودم و لی این صحنه خوب یادمه وقتی عراقیها نزدیک هویزه شدن اگر زنی بدستشون اسیر میشد برهنه از لوله تانک آویزونش میکردن و برای شکستن غرور ایرانیها تو شهر می چرخوندن.
میگفت زن بیچاره ای رو دیدم به همین وضعیت که با صدای بلند از رزمنده هایی که در کمینها سنگر گرفته بودن التماس میکرد با یه تیر خلاصش کنن.بعد هم دست آخر زن بیچاره رو وقتی از لوله تانک آویزون بود از بالای سرش یه گلوله تانک شلیک میکردن حالا خودتان بگیرید وقتی با اون وضعیت از بالای سر کسی با دست بسته گلوله ای با اون کالیبر شلیک بشه موجش با آدم چیکار میکنه .
این بچه ها این صحنه ها رو دیدن و تا آخرین قطره خونشون مثل ارباب بیکفنشون امام حسین(ع) ایستادگی کردن و خیلیهاشون بعد از گذشت سالها یه پلاکشون هم پیدا نشد.
بی انصافیه با هر طرز فکری با هر دین و آئینی با هر گرایشی یادی از این پهلوانان بی ادعا چه در لباس ارتش چه در کسوت سپاهی و بسیجی چه در پوشش ژاندارمری سابق یا نیروی انتظامی نکنیم.
بیشتر به یادشون باشیم .اونا از ما چیزی نمیخوان .
ماشین راه افتاده ، دلت بدجور شور میزنه ؟ استرس داری؟ ناراحتی؟ نگرانی؟ بیتابی؟ .... نمیدونی! از درک حست عاجزی...
خیلی داره دیر میگذره هر ثانیه اش اندازه ی یه قرنه! با خودت فکر می کنی چطور این چند مدت رو تحمل کردی اما حالا طاقت دو ساعتو نداری؟؟؟ جوابی براش پیدا نمی کنی این فکرا آزارت میده دلت میخود فقط به اون لحظه ای فکر کنی که تو جمکرانی... انتظار کلافه ات کرده یه قراری با خودت میزاری که چشاتو ببندی صلوات بدی و ببینی سر چندمین صلوات میرسی ... شروع می کنی اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم .... صد تا ... دویست تا هزارتا ... دیگه حسابش از دستت در رفته اما خوشحالی چون میدونی با هر یه دونه اش یه قدم بهش نزدیکتر میشی ....
دیگه وقتشه چشاتو باز می کنی اما چیزی نمی بینی همه از جاشون بلند شدن تا از دور سلام بدن فقط کافیه رو پات وایستی ... اما تو نمیخوای نگاه کنی؛ یعنی نمی تونی که نگاه کنی! چون حس می کنی هنوز وقتش نشده به کف ماشین خیره میشی تا نبینیش باید تمام قواتو جمع کنی ....
اینکه کی از ماشین پیاده شدی و چطور فاصله ی تا مسجدو طی کردی نمی دونی ! فقط وقتی به خودت میای که روبه روشی ؛ دقیقآ روبه روش!!! حالا دیگه میتونی ببینیش یه گنبد و گلدسته با هاله ی روحانی سبز و چراغهای بین دوتا گلدسته اش که هرچی سعی می کنی نمیتونی خوب ببینیش چون یه لایه نازک اشک تو چشاته ... امونت نمیده , به چشمات حق میدی آخه همه اش منتظر همین لحظه بودن ...
خوب وقت سلام دادنه ... دستتو میذاری رو سینه ات اما نمیدونی چطور شروع کنی خیلی واسه این لحظه تمرین کرده بودی اما حالا هیچی یادت نمیاد ... چشاتو می بندی ... نه ، هیچی به ذهنت نمیرسه بعد از یه مکث طولانی میگی: سلام ! فقط همین ...
سلامو که میدی دیگه پاهات همکاری نمی کنند میشینی و خیره میشی میخوای این منظره رو با تمام هیبتش حفظ کنی اما نمیتونی دستتو میگیری جلوی صورتت و تمام کارای بدی که با انجامشون دل آقا رو خون کردی جلو چشت رژه میرن از خودت بدت میاد نمیخوای دیگه بهش فکر کنی دوباره سرتو بالا میاری و بهش خیره میشی چقد این چشم اندازو دوست داری .... از بقیه عقب موندی توی جمعیت گمت کردن اما مهم نیست تنهایی رو ترجیح میدی ....
میری یه گوشه ی دنج پیدا میکنی و شروع می کنی به خوندن دعای توسل ... اما نه! این راضیت نمیکنه ... یه کم به دعای عهد و زیارت آل یاسین فکر می کنی اما نه .... دلت خواسته به زبون خود خودت باهاش حرف بزنی ... دلت میخواد خودتو لوس کنی واسش ... شروع میکنی ... گذشت زمانو حس نکردی یه هو یادت میاد که مسئول کاروان فقط یه ساعت وقت داده ، به ساعتت نگاه می کنی ... از گذشت زمان متنفری!!!
بلند میشی و خودتو جمع و جور می کنی راه میفتی دنبال بچه ها تا نگرانت نشن پیداشون می کنی حالا آرومتر شدی دلت اما بدجور گرفته میری داخل مسجد. وقت باقیمونده فقط اجازه ی خوندن یه نماز امام زمانو بهت میده ... تصمیمتو می گیری ، میخوای اون یه نماز رو برای یکی دیگه بخونی ، واسه کسی که لایق تر از تو بود برای اومدن به اینجا ، واسه کسی که دلشو همراه خودت آورده بودی .....
نمازت که تموم میشه فقط پنج دقیقه وقت داری ، تمام راه برگشتو میدوی فقط در هر فرصتی که به دست میاری بر میگردی و پشتتو نگاه می کنی هنوز باورت نشده که وقت رفتنه! دیگه به دم در رسیدی و وقت خداحافظیه فقط چند ثانیه برای خداحافظی وقت داری بازم ذهنت خالی شده و جمله ای برای خداحافظی پیدا نمی کنی .... ولی نه تو اصلآ نمیخوای خداحافظی کنی چون ازین کار متنفری .... برای آخرین بار خیره میشی و فقط یه جمله : خیلی دوستت دارم آقا....
راه میفتی دیگه به پشتت نگاه نمی کنی حتی یه لحظه چون میدونی که بچه ننه بازی در میاری و دیگه نمیتونی دل بکنی ... وقتی میرسی همه منتظر بودن عذر خواهی می کنی و سوار میشی ... دلت اما ... سوار نمیشه ...
همیشه وقتی میای دیگه نمیتونی دلتو برگردونی همونجا به رسم امانت میذاریش ....ماشین راه میفته تو بازم نمیخوای نگاه کنی اما نمی تونی ... در آخرین لحظه که ماشین میخواد بپیچه یه بار دیگه میبینیش یه چیز انگار تو درونت میشکنه ....
سرت به شدت درد میکنه نمیخوای باور کنی داری برمیگردی پشیمونی از اینکه چرا لجبازی نکردی و پاتو نکوبوندی به زمین تا آقا دلش بسوزه و جور کنه یه کم دیگه وایستی ... کاش به سرت میزد و با کاروان بر نمی گشتی .... چقد خوب میشد عمدآ گم میشدی و جا میموندی ..
اما همه ی این اما و ایکاشا رو دور میریزی چون خوب میدونی اگه ده روزم اینجا بمونی سیرمونی نداری ... تازه اینم میدونی که همینقدرشم به هرکسی نمیدن و میدونی که زود زود برمیگردی واسه خاطر دلت که جاش گذاشتی هم که شده زود برمیگردی ....
به آسمون نگاه می کنی ، هوا گرفته است چشماتو میبندی و یه آرزوی بزرگ میکنی ؛
آقا بیا به خاطر باران ظهور کن
مارا ازین هوای سراسیمه دورکن ...
اگر درمان درد خویش میخواهی، بیا اینجا***دوا اینجا، شفا اینجا، طبیب دردها اینجا
شکسته بالی ما، میدهد بال و پری ما را***اگر از صدق دل آریم روی التجا اینجا
طلب کن با زبان بیزبانی هرچه میخواهی***که سر داده است گلبانگ اجابت را خدا، اینجا
به گوش جان توان بشنید لبّیک خداوندی***نکرده با لب خود آشنا حرف دعا اینجا
هزاران کاروان دل، در اینجا میکند منزل***اگر اهل دلی ای دل! بیا اینجا! بیا اینجا!
دل دیوانه من همچو او گم کردهای دارد***ز هر درد آشنا گیرد سراغ آشنا اینجا
ز هر سو جلوهای ما را به خود مشغول میدارد***هزاران پرده میبینند ارباب صفا اینجا
صدای پای او در خاطر من نقش میبندد***مگر میآید آن آرام جانها از وفا اینجا؟
به بوی یوسف گمگشته میآید، مشو غافل***توانی چنگ زد بر دامن خیرُ النّسا اینجا
مشو از حُرمت این بارگه غافل که مهدی را***زیارت کردهاند اهل بصیرت بارها، اینجا
حریمش را اگر دار الشفا خوانند، جا دارد***که میبخشد خدا هر دردمندی را شفا اینجا
علاج درد بیدرمان کند لطف عمیم او***نباید بر زبان آورد حرفی از دعا اینجا
به محراب دعای جمکران چون شمع میسوزم***که شاید بینم او را در میان گریهها اینجا
حدیث عشق با «پروانه» میگویی؟ نمیدانی***که میسوزد به سان شمع از سر تا به پا اینجا