خواستم ننویسم..
خواستم قلم را به دست زمان بسپارم و صبر را پیشه کنم تا زمانش فرا رسد..
اما چه کنم که قانون دل ..قانون دیگری ست و دلتنگی..دردیست که زمان و مکان را در خود نمی گنجاند..
پس می نویسم..
می خواهم با تو سخن بگویم..
با تویی که ارزوی شهادت داری و چشمانت بارهااا از داغ دوریش تر شده..
با تو که چون من..حدیث دنیا شنیدن خسته ات کرده ..
با تویی که در قنوت ات زمزمه ی شهادت می کنی و چون من دیدن جمال یاران سفر کرده آتشت میزند..
با تو سخن می گویم..
می خواهم با تو بگویم تا بدانی..ابوالفضل من نیز..ارزوی شهادت داشت..
با تو می گویم تا بدانی..تمام سوز صدایش هنگام خواندن..همان سوز صدایی که ناخود اگاه اشک را مهمان چشمانمان می کرد..ناشی از همین سوختن پنهانی بود..برادرم سوخت..بی انکه کسی اتش گرفتنش را از سوز صدایش تشخیص دهد..
و رفت..بی انکه سند شهادت را..زمینیان به نامش زنند...
می خواهم با تو بگویم ..تا بدانی..
شهادت تنها یک شکل و مفهوم ساده نیست که یک رنگ داشته باشد.. و ان هم رنگ خون!!
می خواهم بگویم..
شهادت یعنی تا لحظه ی اخر بنده بودن و بنده ماندن..
یعنی دل و جان پاک باختن از تعلقات دنیا و تا اخر پاک نگهداشتن..
شهادت یعنی تا لحظه ی اخر مبارزه کردن
یعنی تا حد نهایت حیات..در جهاد فی سبیل الله بود..
شهادت یعنی..
همزمان عاشق و معشوق یار بودن..
وای چه می گویم
من را چه به تعریف شهادت
شهادت را فقط شهید می تواند معنی کند
شاهد سخنم دفن او در قسمت شهدای گمنام بهشت زهراست..
و برادرم..!!چه جای زیبایی ارمیده ای..
که به حق تو همان شهید گمنامی..زیرا شهید شدی بی انکه کسی بفهمد..
و حتی شاید گمنام تر از گمنامی..
چرا که بر خلاف همسایگان ابدیت..همه تورا به اسم و رسم میشناسند..اما شهید نمی نامندت..
و تو..گمنام گمنام..فقط در مقابل در گاه خدایت..لبیک شهادت گفتی..