نام تو نسیم: نام تو شبنم; نام تو سوگند; نام تو نور ; نام تو شور; نام تو سوگ ; نام تو عطش ; نام تو آب ; نام تو عشق ; نام تو . . . اشک در تلفظ نامت ضرورتى است .
نام تو نامى است تا براى ابد گریستن، نامى است که پیغمبران بدان سوگند خوردهاند و شاعران گمنام تنها به جرم بردن نام تو مردهاند، نام تو نامى استبراى از خود بیخود شدن، نامى استبراى عاشق شدن، نام تو نامى استبراى شفاعت، براى شرح هزار نام بزرگ خدا!
تو عاشقانه تسلیم امر پروردگارت شدى و جام وصال را نوشیدى، تو جام وصال و عشق لایزال خداوندى را نوشیدى و رفتى ; اندوه تا آسمان رفت و جهان به سموم نفس ناپاکان ویران گشت ; تو که بهر من از تبار خدایى، تو که روحت در جنبش فرات جارى است .........................من خاکم .........خاکی که روزی پیکر مقدس و شرحه شرحه ات را روی تنم حس کردم و ذوب شدم.
تو با من و در منى و عشقت درون دل من تنها نشسته و خاک من تا ابد گرم و سوزان خواهد بود و در هر واپسین غروب روز عاشورا در تنهایى غربتسر به ضریحت مىگذارم و به غربت و مظلومیت تو مىگریم! من پیکرهاى مطهرتان را به امانت نگه مىدارم تا روزى که مهدى بیاید و وعده تو به تحقق بپیوندد . تا روزى که مهدى براى گرفتن انتقام تشنگى کودکانتبراى گرفتن انتقام خون به نا حق ریخته تو و یارانتبراى گرفتن انتقام صورتهاى سیلى خورده و تازیانه خورده زنان کاروانتبیاید و من آن روز سر در پاى مهدى مىنهم و عقده چندین هزار سالهام را مىگشایم .
حال لب فرو مىبندم و سکوت اختیار مىکنم تا مهدى بیاید و آن زمان من مىدانم و مهدى فاطمه که چهها براى عرض شکایت دارم.اما هر ظهر عاشورا با یاد گرماى طاقت فرساى ظهرعاشوراى 61هجرى و عطش جگر سوز تو و یارانت ندا سر مىدهم که لایوم کیومک یا اباعبدالله
من گلى را سراغ دارم که شش پر بیشتر نداشت. یک گل قشنگ که هر ماه یک گلبرگ به آن اضافه مىشد. اما او تا آخر عمرش شش گلبرگ بیشتر نداشت. این گل زیبا ساقه نازکى داشت. دو برگ سبز هم داشت که رو به آسمان در حال دعا بود. تازه در دل این زمین ریشه دوانده بود. آن گل زیبا روز به روز بزرگتر و بزرگتر مىشد. باغبان دوست داشت آن گل را در دامانش پرورش دهد تا بزرگ و بزرگتر شود.(نمىدانم چطور این قصه کوتاه را ادامه دهم که نسوزى، نمىدانم چطور این حکایت عمیق را تمام کنم که نگریى. اما این یک قصه و افسانه نیست. یک داستان مستند است.) این گل، جان داشت، اسم داشت، نام و نشانش معلوم بود. این گل شش پر یک روز تشنهاش شد. هر چه ریشهاش را به زمین رساند، آب به ریشهاش نرسید. بىتاب شده بود. گلبرگهایش داشتند پژمرده مىشدند. برگهایش داشتند خشک مىشدند و آن ساقه نازکش داشت مثل نى خشک مىشد. باغبان وقتى دید که گلش بىتاب است، رفت تا آب بیاورد. او گل را در آغوش گرفت و رو به نامردان کرد و گفت: «اگر به من رحم نمىکنید به این گل تشنه رحم کنید.»
ناگهان... یک نفر هدیهاى براى گل فرستاد. هدیهاش یک تیر سه شعبه بود که بر گلوى گل نشست.(دیگر چطور این صحنه را برایتان توصیف کنم.) یک ساقه نازک در برابر تیرى سه شعبه. دیگر از آن گل چه چیزى مىماند. اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ
حالا آن گل همانطور شش پر مانده است. گلى به نام «علىاصغر»; على کوچک حسین که بىگناه و تشنه لب در آسمان غروب کرد. اما همیشه نام و یادش همراه آفتاب طلوع مىکند و دوباره شب همراه ماه مىدرخشد.
در نگاه به قلّه های رفیع ایمان و شجاعت و وفا، چشم ما به وارسته مردی بزرگ و بی بدیل می افتد، به نام عبّاس فرزند رشید امیرالمؤمنین(ع) که در فضل و کمال و فتوّت و رادمردی، الگویی برجسته است. در اخلاص و استقامت و پایمردی، نمونه است و در هر خصلت نیک و صفت ارزشمندی، که کرامت یک انسان به آن بسته است، سرمشق است. ما پیوسته دین باوری و حقجویی و باطل ستیزی و جانبازی را از او آموخته ایم و نسل الله اکبرِ امروز، وامدار مکتب جهاد و شهادتی است که اباالفضل(ع) در آن مکتب، علمدار است و همچون خورشید، درخشان.
اینک، گرچه از صحنه های آن همه ایثار و دلاوری و وفا که در عاشورا اتّفاق افتاد و آینه ای فضیلت نما پیش چشم جهانیان نهاد، بیش از هزار و سیصد سال میگذرد، امّا تاریخ، روشن از کرامت های عباس بن علی(ع) است و نام او با وفا، ادب، ایثار و جانبازی همراه است و گذشتِ این همه سال، کمترین غباری بر سیمای فتوّتی، که در رفتار آن حضرت جلوهگر شد، ننشانده است.
عاشورا روز پر شکوه و الهام بخش و پر حماسه ای بود که انسانهایی والا و روحهایی بزرگ و ارادههایی عظیم، عظمت و والایی خود را به جهانیان نشان دادند و تاریخ از فداکاری عاشوراییان، روح و جان گرفت و زمان با نبض کربلاییانِ قهرمان و حماسه آفرین، تپید. کربلا مکتبی شد آموزنده و سازنده، که فارغ التحصیلان آن، در رشتهء ایمان و اخلاص و تعهّد و جهاد، مدرک و مدال گرفتند و ... عباس از زبده ترین معرفت آموختگان آن دانشگاه بود.
هنوز هم این مکتبِ عالی باز است و دانشجو میپذیرد و یکی از استادان این دوره های آموزشِ وفا و مراحلِ کسبِ معرفت، علمدار کربلاست، ایستاده بر بلندای عشق و شهامت، که با دستان بریده اش معبرِ آزادگی را میگشاید و راه نور را نشان میدهد و این حقایق، همه در نام عبّاس نهفته است و همراه با این نام،عطر یک «فرهنگ» به مشام جان میرسد.
عبّاس یعنی تا شهادت یکّه تازی عبّاس یعنی عشق، یعنی پاکبازی
عبّاس یعنی با شهیدان همنوازی عبّاس یعنی یک نیستان تکنوازی(1)
ما برای رسیدن به سرچشمة یقین و کوثر ایمان، نیازمند راهنماییم. جانمان تشنه است و دلهایمان مشتاق. اولیای دین و سرمشق های پاکی و فضیلت میتوانند راه را نشانمان دهند و از زمزم گوارایی که در اختیارشان است سیرابمان سازند.
اگر در امتداد «اسوه ها» به عبّاس بن علی(ع) میرسیم برای روشنی چراغی است که پیش پای انسانها افروخته است و از آن دور دستها ما را به این راه فرا میخواند. او الگو و سرمشق است، نه تنها در شجاعت و رزم آوری، بلکه در ایمان و معنویّت هم؛ نه فقط در مقاومت و استواری، در عبادت و شب زنده داری هم؛ نه تنها در روحیة سلحشوری و حماسه، که در اخلاص و آگاهی و معرفت و وفا هم.
آنچه میخوانید گوشهای از شخصیّت حضرت اباالفضل(ع) را ترسیم میکند، باشد که نام و یاد و زندگینامة آن شهید بزرگ و سردار رشید، چراغ یقین و شعلة ایمان را در ذهن و زندگیمان روشن سازد.
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( جمعه 89/9/26 :: ساعت 5:3 عصر )
محاسن به خون خضاب... سلام! صورت خاک آلود... سلام! پیکر برهنه و بی پیراهن... سلام! دندان خیزران خورده... سلام!... سرافراز نیزه... سلام! السلام علی الشّیب الخضیب. السلام علی الخدّ التّریب. اگر کشتند چرا آبش ندادند؟ جرمش چه بود مگر؟
رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چرا شیعه به یادبود امام حسین اینهمه اهمیت داده و هر سال ده روز متوالی برای او عزاداری میکند؟!آیا حسین در نظر مردم از جدش محمد و پدرش علی محبوبتر و گرامیتر است؟!
..........
ادامه مطلب... به یاد زنده یاد استاد بزرگوارم : قیصر امین پور پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابر ها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویربود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین بود ،اما میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت ... هر چه میپرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی جوابش آتش است تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت میکند کج گشودی دست ،سنگت می کند کج نهادی پا ی لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می دهد در میان آتش آبت می کند با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من در نماز ودر دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود .. مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادیم به قصد یک سفر در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای ختوت نمازی ساده خواند با وضویی دست ورویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟ گفت :آری خانه ی او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست قهری او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیکتر از رگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد نام او راهم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی نقش روی آب بود می توانم بعد از این با این خدا دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا می توان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد می توان در بارهی گل حرف زد صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا: پیش از اینها فکر می کردم خدا ...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( سه شنبه 89/9/23 :: ساعت 5:26 عصر )
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( پنج شنبه 89/8/6 :: ساعت 6:28 عصر )
جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]