ای خلاصه فاطمه و علی!بر ما بتاب که در تیرگی خاک،بی آفتاب یاد تو،پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که میتواند در تعریف تو قد راست کند.
امروز خانه محقر علی در آفتاب جمال تو به مرکزیّت عالم شناخته خواهد شد و نورِ سرگردانِ حسین که سالها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه میخورد در قاب جسم خویش حلول خواهد کرد.
بیا ای هم بازی جبرئیل و پیمبر که عشق تو هول قیامت و سکرات مرگ را بر ما آسان میکند.
سلام کردم و به من تبسمت جواب داد فتاد سایه ات سرم دوباره آفتاب داد
چهار سوی خانه ام سلام میفرستمت سلام دادم و به من دعای مستجاب داد
میگویند:«پایان شب سیه سپید است» و از این رو خورشید تو دوبار متولد شد؛ یکی در خانه فاطمه و دیگر بار بر نیزه های شب زدگان.
روزی که عطر تو در ایوان ملائک پیچید ملائک تبریک گویِ پروردگارِ تو بودند تا ذرات جهان به سجود درآمدند و تو را ذکر گفتند؛«یاحسین».
خداوند تو را آفرید تا از رعدِ گریه های شبانه علی بارانِ رحمت خود را بر زمین ببارد و به ازای هر قطره اشک علی دریایی به نام حسین را هدیه کند.
هیچ سجاده ای باز نشد که نام تو را رمز عبور خود نکرد یا حسین!
خاکِ تو آبروی سجده من است و آب با تولد تو در فرهنگ لغات دلم هم خانواده حسین شد.
آنکه تو را زیارت کند،هزار هزار درجه نزد خداوند به او عطا کنند؛چراکه باران مهرِ تو،پوسته سخت دانه دل را میشکافد.
یا حسین!از قرنهای آن سوی تقویم وقتی نوازشِ نور تو در رگهایمان جاری میشود چه تماشا دارد لذت گم شدن و غرق شدن در اسمت!
حسین،تنها واژه ای است که وقتی زاده شد برخاست؛مثل عطر،وقتی که سرِ مظروف آن را جدا میکنند و سرریز میشود.
تکرار تو بر نوارهای سبز دیوارهای مسجد،یادمان داد که تو بیش از یک نفر بودی......
تو را باید آنقدر نوشت تا محراب و جانماز و نقش اسلیمی طاق نماهای زمین،به ناتمامِی تو اقرار کنند؛یا حسین!
«در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم به گفت وگوی تو خیزم به جست وجوی تو باشم»
مدتی است از عباس ننوشته ام
چند صباحی است دیگر حس می کنم درنوشته هایم بوی عطش به مشام نمی رسد.
دلم بهانه گرفته بود که بار دیگر از عباس بنویسم. و این آمد............
"بـــِسّـــمِ رَبِّ الحــُســَیــن"
فـکـرش را بـکـن، مـیتـوانـسـت عـَلَـم را روی زمـیـن بـگـذارد..
اَمــان نـامـه را بـردارد..
و چـشـمـانِ اهـلِ خـیـمـه را پـُر از آب کـنـد...
حـتـی مـویـی از سـرِ دسـتـانـش کـم نـمـیشـد...!!
آن وقـت فـقـط کــــــــــــربـلا، جـایـی بـه نـامِ بـیـنُ الـحـرمِـیـن کـــم مـیداشـت...
امــــّا...
وحـشـت گـرفـتـه بـود، تـمـامِ وجـودِ اعـضـایِ زمـیـن را...
و خــون مــیـگـریـسـت آسـمـان
عـشـق را کـشـتـه بـودنـد...
فـرشـتـگـان گـریـه مـیـکـردنـد...
کـسـی نـبـود صـدایِ کـودکـان را بـشـنـود،
گـریـه شـان را بـبـیـنـد..
آرامـشـان کـنـد،
قـیـامـت بـود... عـــاشـــورا...
صـَّلَ اللهُ عـَلَـیـکَ یـا ابـا عـبـدالله..
و شاید هم نفهمیم.........
امشب دلم عجیب گرفته است محمد حسین ........... می خواهم از تو بنویسم
اما هیچ کدام یاری ام نمی کنند نه دل نه دست نه ............
فقط گه گاهی قطره ای اشک از ژرفای آتشفشان دلم فوران می کند
و راهش را از کنار چشمانم می یابد
و دلم را لو می دهد .
امروز دلم مرا راهی مزارت کرد تالحظاتی در کنارت آرام بگیرم.
آرامشی که در این هیاهوی نفسگیر شهر
همیشه جستجو می کنم........