بسا خویشاوندی که از بیگانه دورتر است، و بسا بیگانه ای که از خویشاوند، نزدیک تر است . [امام علی علیه السلام]
زمینیان آسمانی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

ابتدا اونو نشناختم. ماسک زده بود و یه کپسول کوچیک اکسیژن هم انداخته بود روی شونه های نحیفش. اومد جلو منو محکم بغل کرد . با صدایی که به سختی شنیده یم شد کنار گوشم گفت: آقا محمد حسن اومدی زیارت زنده ها؟ دعا کن تا منم از بین اموات بیام بیرون و همنشین اینها بشم. گفتم میشه ماسک خودتونو بردارین؟ وقتی ماسک رو برداشت تازه شناختمش. وای خدای من سید حمید حسینی بود خیلی چهره اش تغییر کرده بود چشمهای گود رفته صورت نحیف و استخوانی. زل زدم تو چشماش. سید حمید مبصر کلاسمون بود تو دبیرستان حافظ خیلی کارش درست بود همه بچه ها دوستش داشتن اوایل سال تحصیلی بود که با درس و مدرسه خدا حافظی کرد و رفت جبهه. همینطور که نگاهش میکردم چشمام حرفای دلمو لو دادن. گفت چیه دلت برام میسوزه ؟ اگه حال منو بفهمین باید حسودیتون بشه حیف که نمی دونین چه حال خوشی دارم حال ظاهر رو نمی گم حال باطنم خوشه این چیزیه که خودم انتخاب کردم خواستم تا اون دنیا پیش قمر بنی هاشم سرمو بالا نگه دارم.. صداش انگار از ته چاه بیرون می اومد.چی باید می گفتم دوباره اونو بغل کردم و این بار شونه های مردونشو بوسیدم شونه هایی که یه وقتی پرچم غیرت رو به دوش گرفتن و رفتن تا از مال و جان و ناموس مردم این آب و خاک دفاع کنن. اما حالا این شونه های مردونه باید کپسول اکسیژن رو حمل کنن تا راه باقی مونده رو مدد کارشون باشه.گفت تقریبا هر روز رو میاد گلزار و کنار مزار شهدا با اونها درد دل میکنه و به قول خودش با بچه هایی که الان از ما مرده ها زنده ترند حال میکنه. می گفت وقتی میاد اینجا درداش یادش میره. می گفت وقتی میام اینجا و یه مادر شهید رو میبینم از خجالت سرخ میشم و نفسم بند میاد. می گفت و من گریه می کردم.....


سید گفت : آقا محمد حسن می آیی امروز با هم باشیم بریم با بچه ها یه صفایی بکنیم؟ منم قبول کردم و وارد گلزار شهدا شدیم. ابتدا رفتیم زیارت مرقد شهید زین الدین دیدم سید زانو زد و صورتشو گذاشت روی مزار و یه چیزایی گفت که من نتونستم بشنوم.گفت محمد خیلی دلت می خواست الان کنارپنجره فولاد بودی و می تونستی درد دل کنی با آقا؟اینجا هم پنجره فولاد منه کافیه بیایی اینجا و دلتو محکم ببندی و یه قفل محکمتر بزنی که هرگز جدا نشه اونوقته که می تونی از این بچه ها عین امام زاده حاجت بگیری. کمکش کردم بلند شد. اشک همه پهنای صورتشو پوشونده بود زیر لب شروع کرد به خوندن این شعر:


یاران چه غریبانه رفتند از این خانه هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه


بعد رفتیم کنار مزار چند تا از هم کلاسیهامون که تو منطقه فکه و شلمچه به شهادت رسیده بودند فاتحه ای خوندیم سید گفت محمد میدونی ما بیشتر از این بچه ها به فاتحه نیاز داریم؟ اونا کارشون خیلی درسته نیازمند این فاتحه ما نیستند. ما در اصل می آئیم اینجا برای دل خودمون و برای آرامش روح خودمون فاتحه می خونیم. کنار مزار هر کودوم از بچه ها که می رسیدیم یه دنیا خاطره برامون تداعی میشد. شهید  علیرضا صالحی یادته سید با اون عینک ته استکانی بچه ها چقدر اذیتش میکردند.شهید سید محسن اسحاق یادش به خیر هر سال موقع جشنهای نیمه شعبان با بچه ها کوچه رو چراغونی میکردیم و نمایشهای طنز اجرا میکردیم. شهید محمد جواد آل اسحاق مسئول کتابخونه محل بود و باباش امام جماعت مسجد . عباس رو یادته عباس عاشق حسینی واقعا عاشق ابا عبدالله (ع) بود یه روز اومد با یه لباس بسیجی گفت محمد حسن پشت لباس من بنویس جایی که دشمن هر گز نخواهد دید و روی سینه اون بنویس خدایا شهادتی همچون حسین (ع) نصیبم کن. و حسین گونه بدون سر به دیدار معبود شتافت. همه این خاطره هارو برای سید حمید گفتم و اون همینطور آروم گریه میکرد. گفتم سید شرمنده ناراحتت کردم. نفس عمیقی کشید و به سختی به همراه چند تک سرفه خشک گفت : آقا محمد حسن میدونی چیه؟


می خوام سر دنیا داد بزنم بگم

(( وایسا دنیا من می خوام پیاده شم ))

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( یکشنبه 86/5/14 :: ساعت 10:45 عصر )

»» جمکران - مشرق عشق

تا حالا شده یه گوشه بشینی سرتو بذاری روی زانو هات چشماتو ببندی و خوب گوش کنی که دلت چی میگه؟دلی که اگه خوب گوش کنی می تونی از توی کوچه پس کوچه هاش بوی عطر گل نرگس رو استشمام کنی.اصلا بلند شو برو رو به جمکران بنشین چشماتو ببند کبوتر دل سبزتو پرواز بده تا جمکران یه چرخ بزن بعد برو بنشین رو کوه نیایش . یه نفس عمیق بکش تا بتونی با تک تک سلولهات اون نسیم قدسی رو لمس کنی. منم برای خودم یه جایی دارم که هر وقت دلم میگیره میرم اونجا و می شینم یه گوشه و زل میزنم به یه گنبد فیروزه ای گنبدی که روبروی مشرق عشق قرار داره. گنبدی که تا نگاهش میکنم همه دلتنگی هام یادم میره .امروز جاتون خالی رفتم جمکران برام شده یه عادت شیرین اگه نرم انگار یه گم کرده دارم.  بعضی از دوستان عزیزم که از طریق دنیای مجازی وبلاگ نویسی به تازگی کنج خونه قلبم جا پیدا کردند از من التماس دعا داشتند.با خودم گفتم امروز دست خالی بر نگردم برا همین چند تا عکس غیر حرفه ای از فضای ملکوتی مسجد مقدس جمکران انداختم تا اونایی که  فرصت نمی کنند یا امکان حضور تو این مکان براشون مهیا نیست از این طریق دلشونو گره بزنن به زلف یار........

راستی تا یادم نرفته بگم اون کوهی که تو عکس می بینین اسمش کوه نیایش هست کوهی که به شکل صورت یه انسان خلق شده.یه جایی تو دل این کوه خلوتگاه منه با اونی که همه به خاطرش میان اینجا....

 

 

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( پنج شنبه 86/5/11 :: ساعت 11:22 عصر )

»» به رنگ آب

نمی دونم تا حالا آبی که از چشمه میاد بیرون رو توی دستتون گرفتید و تماشاش کردید یا نه . اما بذارید بگم : آبی که از چشمه میاد بیرون ، از دل زمین ، با بقیه آب ها فرق می کنه ، خیلی زلاله ، خیلی هم شفافه . وقتی توی دستت می گیری هیچ چیزی غیر از شفافیت و زلالی نمی بینی . علیرضا و امثال اون همون آبی هستند که گلچین شدند . از چشمه ی همون توسل ها ، همون یابن الحسن ها ، اون ها از چشمه ی ائمه اومدن و جوشیدن . از عمق زمین  تا خدا .

هیچ وقت از آزار و اذیت بچه ها خم به ابرو نیاورد. هیچ وقت صداشو برای بچه ها بلند نکرد. هیچ وقت.......... خیلی ساده بود ساده اما صمیمی. اینقدر ساده بود که میشد همه خوبیها رو از پشت روح سبزش دید. اینقدر خوب بود که همه خوبها شرمنده اش بودند. اونروز هم خیلی آروم از در کلاس وارد شد به همه بچه ها سلام کرد اومد نشست کنارمگفتم علیرضا پس کیف و کتابت کو؟ چرا دست خالی اومدی؟ زل زد تو چشام. گفت محمد منوحلال کن اگه بدی ازمن دیدی.گفتم مثل اینکه حالت خوب نیست این حرفا چیه ؟ نکنه عزرائیل به تو چشمک زده؟ لبخند زیبایی زد لبخندی که هر وقت یادش می افتم اشک امونم نمی ده. گفت می خوام برم. گفتم کجا. گفت جبهه. بعد قبل از اینکه دبیر زیست شناسی مون بیاد بلند شد از مبصر اجازه گرفت اومد وسط کلاس جلو تخته سیاه ایستادهر کس یه متلک بارش کرد یکی میگفت صالحی قراره امروز درس بده یکی میگفت مبصر جدیده یکی کاغذ پرت میکرد . ویکی........ علیرضا ساکت بود و نگاهی که با همیشه فرق میکرد بالاخره با هیس و هیس مبصر کلاس ساکت شد.علیرضا شروع کرد به صحبت««بچه ها منو حلال کنید اگه بدی از من دیدین منو ببخشین. همکلاسی خوبی برای شما نبودم . نتونستم مثل شما فوتبال و بسکتبال بازی کنم. نتونستم معلمها رو سر کار بذارم و ....... هر چی بود گذشت حالا دارم میرم جبهه جایی که شاید دیگه برگشتی از اون برای من نباشه جایی که خیلی ها اونجا خدا رو میبینن. برام دعا کنین که شهید بشم برام دعا کنین تا مثل امام حسین شهید بشم. ..............»»علیرضا می گفت و میگفت و من می دیدم قطرات اشک رو روی گونه های بچه هایی که تا همین چند لحظه قبل اونو اذیت میکردند.بعد از اتمام حرفهای علیرضا قطره اشکی آروم لغزید و از پشت عینک ته استکانیش راه خودشو ادامه داد تا اعماق دل بچه ها. با همه بچه ها خدا حافظی و روبوسی کرد. بدون استثناء همه با اشک اونو بدرقه کردند.

علیرضا رفت و ما موندیم علیرضا رفت و5 ماه بعد خبر شهادت اونو برامون آوردند.به راستی عین امام حسین شهید شد بدون سر.  اون روز کلاس ما مجلس عزا بود هر معلمی از در وارد میشد و میدید روی صندلی علیرضا  یه قاب عکس با یه شاخه گل رز هست گریه امونش رو می برید.قاب عکسی که کنارش نوشته بودم  دانش آموز شهید علیرضا صالحی.

شهیدان را به نور ناب شوئید                        درون چشمه مهتاب شوئید

شهیدان همچو آب چشمه پاکند                    شگفتا آب را با آب شوئید

 

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( چهارشنبه 86/5/10 :: ساعت 4:21 عصر )

»» قسم به صبرت زینب

* سوگند به زینب...

 

* إِذَا السَّمَاءُ انْفَطَرَتْ *

 

 

در آن روزی که آسمان کربلا شکافته شد

 

* وَإِذَا الْکَوَاکِبُ انْتَثَرَتْ *

 

و ستارگان بنی هاشم فروریختند...

 

*  وَإِذَا الْبحَارُ فُجِّرَتْ *

 

 

 * سوگند به زینب

 

در آن روزی که دریا ها از عطش حسینش  متلاطم شدند

 

 

 * سوگند به زینب

 

در آن روزی که قلبش سخت هراسان بود

 

 

و چشم هایش در مدار خورشید بر نیزه هزار بار طواف کرد...

 

* سوگند به زینب...

 

 

* فَإِذَا بَرِقَ الْبَصَرُ *

 

در آن روزی که سر نیزه در چشم عباس برق زد...

 

 

 

 

* وَخَسَفَ الْقَمَرُ *

 

 

و ماه بنی هاشم را خسوفی هولناک بر خاک زد...

 

* وَجُمِعَ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ *

 

 

و خورشید نیز به ماه ملحق شد در لجه های خون و خاک...

 

 

و کودکان خیام می گفتند بعد از این به کجا پناه ببریم و به کجا فرار کنیم...

 

 

آتش به دامن به پس خاربن ها دویدند...

 

 

"یاعلی"

 

 

زینب علی تو را می خوانند...

 

 

بانو امروز یا علی یعنی یا زینب.

 

 

* سوگند به زینب...

 

در آن روزی که تنها مفر اهل بیت دامان او بود...

 

در آن روزی که ایوب ناشکیبا شد...

 

 

پسران ایوب کشته شدند.

 

 

اما نه در برابر دیدگان او...

 

 

کشته شدند.

 

 

اما قطعه قطعه نشدند...

 

 

اما چهل منزل سر پسرانش بر نیزه مقابل چشمانش نبود...

 

 

پسران ایوب برایش یوسف نبودند.

 

 

پسران زینب اما...

 

 

چه می گویی؟

 

 

مگر زینب برای دو پسر قهرمانش خم به ابرو آورد؟

 

 

گفت فدای امامم.

 

 

گفت فدای حسینم.

 

 

اما حسینش...

 

 

هزار صبر ایوب هم به پای عشق او به یوسفش نمی رسید...

 

 

یعقوب از هجرت یوسف کور شد...

 

 

زینب دخت علی یوسفش را دید که گرگان محاصره اش کردند.

 

 

زینب دید که پیراهن یوسفش خونین شد.....

 

زینب دید خنجر را و حنجر را...

 

 

 

هزاران بار گفته اند و هزاران بار کم گفته اند.

 

 

خدایا یعقوب را به صبر ستودی برای یک یوسف مسافر.

 

 

و زینب هجده یوسف مذبوح داشت...

 

 

که یوسف یعقوب فدای یوسفان زینب.

 

 

خدایا ایوب را به صبر ستودی برای فراق فرزندانش و بیماری و فقرش.

 

 

و زینب عالمه بی معلم  را حسینش دادی

 

او که

 

 

مفارقت مادری را دید،

 

 

که مادر آسمان ها و زمین بود...

 

 

و پدری ،

 

 

که امام آسمان ها و زمین بود...

 

 

و برادری ،

 

 

 که زیبایی آسمان ها و زمین بود...

 

 

و حسینی ،

 

 

که حسین از برای خداوند بود...

 

 

"احب الله من احب حسینا"

 

 

خداوند را دوست دارد هر که حسین را دوست دارد...

 

 

* سوگند به صبر زینب ...

 

 

و ما چه می دانیم که زینب کیست...

 

 

شاید از این رو یعقوب و ایوب صابر شدند و نعم العبد که تو خدایا  یک قطره از صبر زینت علی را به آنها عطانموده بودی...

 

 

این زینب دخت علی است...

 

 

* سوگند به علی...

 

 

در آن روز که زینبش با صدای و با کلمات او در مقابل ابن زیاد

 

 

بدون اشک و آه...

 

 

بدون ناله و ضعف...

 

 

با همان قامتش که قیامت می کرد –  اما کمی خمیده –

 

 

با همان صلابتش که صلای حقیقت بود...

 

 

بلند و رسا فرمود:

 

 

"ما رایت الا جمیلا"

 

 

 

خدایا سوگند به زینب در آن روز که زینبش کردی...

 

 

 ای پروردگار صابران و ای بلند مرتبه ای که عظمتت عقول را مبهوت جمال خود کرده

 

 

و عشقت چنان آتشی به جانشان انداخته که  حسینت جسم خود را پاره پاره در حضورت می خواهد

 

 

و زینبت دستان خود را در مقابلت اسیر و دربند می پسندند...

 

 

ای پروردگاری که ملکوتت چنان استیلا دارد که زینبی حسینش را فدای تو می کند

 

 

و حسینی زینبش را در اسارت تو جاودانه آزاده می کند.........

 

ما را در محبت حسین غرق بفرما



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( دوشنبه 86/5/8 :: ساعت 2:26 عصر )

»» علی (ع) در کلام علی(ع)

آنچه در ذیل می خوانید، بیست و سه ویژگی از مجموعه خصال و صفات الهی حضرت مولی الموحدین علی بن ابیطالب (ع) است. این ویژگی ها که در مناسبت های مختلف بر زبان حضرتش جاری گشته است، از میان سخنان آن حضرت گزینش شده است. تمام منابع این سخنان به همراه متن عربی آنها در کتاب ارزشمند "خاطرات امیرمومنان علیه السلام" ذکر شده است.

 

1. به خدا سوگند، نبی مکرم (ص) مرا در میان امتش جانشین کرد و من پس از وی حجت خدا بر مردم هستم. همانا پذیرش ولایت و امامت من بر ساکنان آسمان ها همان گونه لازم گشته که بر اهل زمین واجب شده است.
فرشتگان از فضایل من سخن می گویند و ذکر مناقب من تسبیح ملائکه است.
ای مردم! از من پیروی کنید که شما را به راه حق می خوانم و به جانب چپ و راست منحرف نشوید که سرانجام آن گمراهی است.
2. منم وصی پیامبر شما، و خلیفه و پیشوای مومنان...
پیروانم را به بهشت رسانم و دشمنانم را به دوزخ افکنم.
منم شمشیر قهر خدا که بر دشمنان خدا فرود آید و سایه لطف و رحمت الهی که بر دوستان خدا گسترده است.
من علی بن ابی طالب فرزند عبدالمطلب و برادر رسول خدا(ص) شوی دخترش فاطمه و پدر حسن و حسین و جانشین او در تمام حالات هستم و دارای همه مناقب و مکارم و رازدار پیغمبرم.

ولادت در کعبه
3. مریم مادرعیسی (ع) در بیت المقدس معتکف بود. وقتی که درد زایمان بر او عارض گشت به وی گفتند: بیرون شو! اینجا خانه عبادت است نه خانه ولادت.
اما مادرم فاطمه بنت اسد، همین که خواست وضع حمل کند به کنار کعبه آمد و دیوار کعبه برایش شکافته شده و او را به درون خانه فرا خواندند.(1)
مادرم به کعبه درآمد و مرا در میان خانه خدا بزاد. این افتخار و فضیلت ویژه ای است که نه پیش از من درباره کسی شنیده شده و نه پس از من برای کسی اتفاق خواهد افتاد.
4. از همان کودکی پیامبر خدا(ص) مرا از پدرم برگرفت و من شریک آب و نان او شدم و پیوسته مونس و هم سخن وی بودم .

شجاعت امام
5. من در جوانی، بزرگان عرب را به خاک مذلت نشاندم و شاخ های برآمده از تیره" ربیعه" و "مضر" را شکستم و شما مقام و منزلت مرا به سبب خویشی و منزلت مخصوص نزد رسول خدا(ص) می دانید. او مرا در کنار خود می نشانید و بر سینه خویش جای می داد و در بسترش می خوابانید و بوی خوش خود را به مشامم می رساند. هرگز از من دروغی در گفتار و خطا و لغزشی در رفتار ندید.
6. نام من در انجیل به" الیا" و در تورات به" بری" و در زبور به" اری" آمده است ... مادرم مرا"حیدر"(شیر) نامید و پدرم "ظهیر" نام نهاد وعرب به " علی" صدایم زد .
7. نه چندان بلند آفریده شده ام و نه چندان کوتاه بلکه پروردگارم مرا قامتی به اعتدال بخشید. اگر بر شخص کوتاه شمشیر فرود آورم از فرق سر دو نیمه گردد و اگر به بلند قد تیغ زنم، او را از عرض دو نیمه کنم.

کمال عقل و درایت
8. خداوند در وجود من قوه عقل و درکی نهاده است که اگر آن را بر تمامی احمقان دنیا تقسیم کنند، همه آنان به عقل آیند و صاحبان اندیشه و خرد گردند.
و چنان قدرتی به من عطا فرمود که اگر آن را بر همه ناتوان ها تقسیم کنند، در اثر آن همه قوی و نیرومند گردند.
و از شجاعت، چندان زهره ای در وجودم نهاده است که اگر آن را بر همه ترسوهای عالم توزیع کنند به دلاورانی بی باک بدل گردند.

موحد بودن اجداد امام
9. به خدا سوگند، هرگز پدرانم در برابر بت به خاک نیافتادند ( و دامن پاک خود را به زشتی شرک نیالودند)... آنان پیوسته بر کیش ابراهیم (ع) خدا را پرستش کردند.

عزت نفس
10. پدرم در عین فقر و ناداری، آقا بود و تا آن روز شنیده نشد که فقیری بدان پایه از آقایی رسیده باشد.
11. در روز واپسین، حقیقت نور و روشنایی پدرم - جز انوار طیبه محمد و آل محمد(ع)- همه خلایق را تحت الشعاع قرار خواهد داد.
12. نخستین بار که پدرم مرا در حال نماز همراه رسول خدا(ص) دید، گفت: پسرم! از عموزاده خود جدا مشو؛ چه این که تو با پیوستن به او از انواع مهالک و سختی ها در امان خواهی بود . سپس گفت: راه مطمئن در همراهی محمد است.
13. من نخستین کس بودم که به رسول خدا(ص) گروید و نیز آخرین فرد بودم که از وی جدا گشت و او را به خاک سپرد.
14. هفت سال تمام، خدای را پرستش کردم پیش از آن که کسی از این امت به پرستش خدا پردازد. آواز فرشتگان را می شنیدم و روشنایی حضور آنان را می دیدم ( و این در حالی بود که پیامبر خدا(ص) از دعوت علنی به اسلام خاموش بود).
15. من پیوسته در پی پیامبر روان بودم؛ چنانکه بچه در پی مادر.
هر روز برای من، از اخلاق خود نمونه ای آشکار می ساخت و مرا به پیروی از آن وامی داشت.
در سال ( چند روزی را) در غار " حرأ" خلوت می گزید( و به عبادت می پرداخت).
من او را می دیدم و جز من کسی او را نمی دید. آن روز جز خانه ای که رسول خدا(ص) و خدیجه در آن بودند و من سومین آنان بودم؛ در هیچ خانه دیگری اسلام راه نیافته بود.
( همان روزها) روشنایی وحی و رسالت را می دیدم و عطر نبوت را در مشام خود حس می کردم.
16. من از میان مسلمین با هیچ کس به طور خصوصی رابطه نداشتم. تنها کسی که با او مانوس بودم و به او اعتماد داشتم و از مصاحبتش آرامش می یافتم و همواره خود را به او نزدیک می ساختم شخص رسول اکرم(ص) بود. او مرا از کودکی در دامن خود پروراند و در بزرگی منزل و ماوا داد و هزینه زندگی مرا بر عهده گرفت. با وجود او، من از این که در پی یافتن کاری باشم و یا کسبی نمایم، بی نیاز بودم و زندگی خود وخانواده ام بر عهده آن جناب بود.

شاگرد خصوصی پیامبر اکرم(ص)
17. در هر صبح و شام یک نشست خصوصی با او داشتم که در این نشست احدی جز من و او شرکت نمی کرد. همه اصحاب آن حضرت این را می دانستند که پیامبر خدا جز با من با هیچ کس دیگری چنین دیدارهایی نداشته است. در این اوقات من با او بودم و هر جا که می رفت و از هر دری که سخن می گفت با او همراه و هماهنگ بودم . چه بسا این دیدار در منزل من صورت می گرفت و گاهی که این ملاقات در منزل او واقع می شد، چنانچه کسی غیر از ما حضور داشت، دستور می داد تا خارج شود. اگر این نشست در منزل ما بود، حضور فاطمه و فرزندانم را مزاحم نمی دید و آنان را به خروج از خانه وادار نمی کرد.
( در این کلاس خصوصی) از هر چه می خواستم می پرسیدم و آن بزرگوار با کمال گشاده رویی پاسخ می داد و چون پرسش ها پایان می گرفت و من خاموش می ماندم، خود سخن می گفت.
هیچ آیه ای نازل نمی شد، مگر آن که برایم می خواند و می فرمود که آنها را با خط خود بنویسم و موارد تاویل و تفسیر(ظاهر و باطن قرآن)، ناسخ و منسوخ، محکم و متشابه، خاص و عام هر یک را برمی شمرد و تعلیم می نمود.
رسول خدا(ص) دست بر سینه ام نهاد و از خدا خواست تا قلبم سرشار از فهم و دانش و حکمت و بینش گردد.
به برکت دعای آن حضرت، هرگز نشد آیه ای از قرآن را که فرا گرفته بودم و دانشی که آموخته بودم، فراموش کنم.
(یک بار) به او گفتم پدر و مادرم فدایت، از هنگامی که برایم دعا کرده ای چیزی را فراموش نکرده ام - با آن که یادداشت نکردم - آنچه آموخته ام به یاد دارم . یا رسول الله! آیا این وضع برای همیشه ادامه خواهد داشت یا این که ممکن است در آینده دچار فراموشی گردم؟
فرمود: نه، هرگز برای تو جهل و فراموشی رخ نخواهد داد.
18. اگر در غیاب من آیه ای نازل می شد هنگامی که به حضور می رسیدم می فرمود: علی! در نبود تو این آیات نازل شده است سپس آنها را بر من می خواند ( و چنانچه تاویلی داشت) مرا از تاویل آن آگاه می ساخت.
19. روزی که پیامبرمان به نبوت مبعوث شد، من کوچکترین عضو خانواده بودم که به خدمت رسول خدا(ص) درآمدم و او را در خانه اش یار و مددکار شدم.
وقتی که دعوت خود را آشکار ساخت، ابتدا از فرزندان عبدالمطلب شروع کرد و بزرگ و کوچک آنها را به توحید و پرستش خدای یگانه فراخواند. به آنها گفت که از جانب پروردگار به نبوت مبعوث گشته است. اما خویشان آن حضرت سخنش را انکار کردند و دعوتش را هیچ انگاشتند و از وی دوری گزیدند و از جمع خویش براندند.
دیگر مردم که پذیرش نبوت آن حضرت برایشان سنگین و بزرگ آمده بود - از آن رو که قدرت فهم و رشد کافی نداشتند- به مخالفت با وی و رویارویی با حضرتش بپا خاستند و تا توانستند در آزارش کوشیدند.
در این میان تنها کسی که دعوتش را پذیرفت و با سرعت به ندایش پاسخ گفت و هرگز در حقانیت حضرتش به تردید نیافتاد، من بودم. سه سال بر ما گذشت و احدی جز دختر خویلد، خدیجه (ع) به ما نپیوست... .
20. من پیشتر می پنداشتم که این فرمانروایان و اولیای امور هستند که بر مردم احجاف می کنند اما اکنون می بینم که این مردم هستند که بر امرای خود ستم می کنند. ( یعنی اگر در مورد دیگران چنین است که معمولاً امراء و حکام آنها در حقشان ستم می نمایند، در مورد من چنان شد که مردم بر من ظلم کردند).
21. روزی که دامادی بهترین مردمان و افتخار همسری برترین بانوان جهان نصیبم گشت از مال دنیا بهره ای نداشتم. آن روز از بستری که بر آن بیاسایم محروم بودم. اما اکنون فقط مقدار صدقاتی که از میان اموال خود دارم اگر بخواهم بر تمامی بنی هاشم تقسیم کنم به همه خواهد رسید.

دعا برای فرزند
22. به خدا سوگند، هرگز از درگاهش فرزندی که از جهت چهره و اندام، چنین و چنان باشند، مسئلت نکرده ام، بلکه همواره خواسته ام آن بوده است که به من فرزندانی عطا کند که همه از نیکان و صالحان و خدا ترس باشند، تا گاهی که به آنان می نگرم چشمانم روشنایی و فروغ گیرند.
23. تا رسول خدا(ص) زنده بود، حسن، مرا ابوالحسین صدا می زد و حسین نیز ابوالحسن می خواند و هر دو جدشان را پدر صدا می زدند و پس از رحلت آن بزرگوار مرا پدر خواندند.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( جمعه 86/5/5 :: ساعت 1:23 عصر )

<   <<   76   77   78   79   80   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]