روزهای هفته را هم که گم کرده باشی, باز هم عصر جمعه را از غم و اندوه غربتش تشخیص خواهی داد...
بار بگشائید، اینجا کربلاست ...آب و خاکش با دل و جان آشناست...! ای اهالی زمین...ای کاروانیان...اینجا غاضریه...اینجا نینوا ... اینجا همان کربلاست...! سرزمین کرب و بلا،سرزمین اشک و رنج، سرزمین بزرگترین آزمون الهی...همانجایی که سره ها انگشت شمارند و ناسره ها بیشمار ...!! انگار تاریخ مرا به درون خود فرامی خواند...میبرد کنار خیمه حسین(ع) همان خیمه ای که شب عاشورا تار و پودش شاهد نجواها و کلام او با کاروانیان بود...همان سخنانی که پس از آن بسیاری رفتند و اندکی ماندند...همان شبی که امر به تاریکی خیمه داد و گفت یاران! در اینجا "ماندن "یعنی حسینی شدن....یعنی مصداق
"بذلوا مهجهم دون الحسین".... و " رفتن " مساوی ست با یزیدی شدن ....یا عمری حسرت و پشیمانی و زمزمه
"یا لیتنی کنت معکم "...!!
اینجا ماندن یعنی خونتان با خون حسین(ع) آمیخته شدن...نامتان کنار نام حسین(ع)درخشیدن و یادتان دربارگاه آسمانی حسین(ع) زنده ماندن...اینجا نخلستان هایش شاهد کمین کینه توزان ...فراتش گواهی بر چشمان پر از ادب و شرم عباس(ع)) ...و خیمه هایش مامنی است بر دل خونین و صبور زینب(س)...اینجا شیطان بزمی آراسته برای نبردی ناجوانمردانه.... اینجا قرار است " اَشبَهُ النّاس خَلقاً و خُلقاً "به رحمت عالمیان به میدان رود،شاید تلنگری باشد که...
آی کوفیان نمک نشناس شمشیر به روی حرم رسول خدا(ص)می کشید؟با ناموس خدا در جنگید؟بیدار شوید!! اینجا تیر سه شعبه ای فراز دستان حسین(ع) را نشانه می گیرد و گلوی نازک شش ماهه .....محسن دیگری را میدرند و آسمانش خون علی اصغری را به امانت نگه می دارد...!
بار بگشائید،اینجا کربلاست...!اینجا تازیانه ها به مهمان نوازی نشسته اند اینجا قرار است اسبها بر پیکره های بی جان رم کنند اینجا آتش بازی شیطان روشنی بخش تاریکخانه دلهای خبیث میگردد اینجا سرزمین تنهایی حسین(ع)و حسینیان...قربانگاه اسماعیل و وعده گاه ذبح عظیم الهی ست اینجا خاک را با خون خدا رنگین می کنند تا ذره ذره اش حرمتی گیرد به قامت عرش... تا مرهمی شود بر دردهای بی درمان...تا سجده بر آن تمام حجابها را بدرد و نماز را تا ملکوت بالا برد...اینجا قبّه ای خواهند ساخت بر فراز قتلگاه دردانه زهرای اطهر(س) که نجوای عاشقان تحت آن به آسمان نرسیده مستجاب است !
گویی همه چیز مهیا گشته تا حماسه کامل شود..!!زینب (س) زبان علی(ع) درکام و دانش آموخته مکتب زهرا (س)...عباس و علی اکبر و قاسم و علی اصغر و سجاد علیهم السلام...هدایت شدگانی چون حرّبن یزید ریاحی و زهیربن قین تا امیدی باشند بر دل سیاه ما و هزارانِ دیگر...
بار بگشائید،اینجا کربلاست... !
کربلا ایستگاه ازلی تمام مسافرانی است که به مقصد خدا جاری اند. هر چند دلهایشان را در عاشورا جا گذاشته باشند.
اینجا کربلاست ، این گودال سربلند آبروی جغرافیاست. گودال قتلگاه رفیع ترین گودال عالم است. این تل خاک جاری ، فردا را ورق خواهد زد، و «بزرگ بانویی» خطبه اش ، خواب شب ها را آوار خواهد کرد.
اینجا کربلاست ، سرزمینی که رگ هایش عطش می نوشند، و ذره ذره خاکش بهشت را برابر است.
کربلا سرچشمه تمام گردبادهای مقدس ،
تمام توفان های زهد و خاستگاه زمینیان آسمانی است که معراجشان از خاک تا افلاک است.آری اینجا کربلاست.
با نام کربلا هزار توفان نوح در دلت گریه می کند، اندوه سرازیری چشم هایت را می پوشاند و لباست سیاه می شود. با نام کربلا تمام آبهای عالم شرمنده لبهای خشک ساقی می شوند.
درکربلا سر بریده خورشید، منزل به منزل خدا را تلاوت می کند و فردا چوب آن قدر جسور است که بر لب هایی که قرآن آیه آیه بر آن باریده ، نازل می شود و با هر بار نزول چوب روح از تن زینب بیرون می آید.
از آسمان زنجیر می بارد و دست ، و هیچ گهواره ای نمی تواند بی قراری غنچه حسین را ارام سازد جز آغوش حسین با لالایی تیر سه شعبه.
عاشورا، واژه ای است که دل ها را تا چشم ها بالا می آورد، و چشم را تا زمین ناگزیر می کند. واژه ای که مترادف «حسین» است.
محرم در راه است و شیرین ترین فرهاد تاریخ ، عشق را به حماسه می خواند، هر چند 72 رکعت عشق هم ، تشنگی کربلا را جواب نمی دهد.
یادم میاد بچه که بودم چند روز مونده به ماه محرم با برو بچه های محل و با هماهنگی امام جماعت و هیئت امناء پارچه مشکی ها رو از تو انبار مسجد بالا می آوردیم می بردیم می شستیم تمیز می کردیم و با یه شور و حال عجیبی مسجد رو به عشق ارباب بی کفنمون سیاه پوش می کردیم.........
خوب بو بکشید..... داره یه بویی میاد...... بوی خون......... بوی عطش.... بوی مشک خالی..... بوی اشک ....بوی کربلا
منم امشب دیوارهای وبلاگمو صفا دادم یک دست سیاهپوش کردم
خوب گوش کنید نوای دلم هم امشب محرمی شده با صدای دلنشین جانباز شهید سید مجتبی علمدار روحش شاد
فدای لب تشنه ات یا ابا عبدالله
بفرمائید روضه
نمی دونم میگفتند سپهر بسیجیه. شعرهاش نمیدونم واقعا شعره یا نه اما حرفاش یه جوری بود. حرفاش بوی درد میداد . درد رو هم از هر طرف بنویسی درده................
کسانی که هم سن و سال من هستند حتماً ابوالفضل سپهر را خوب به یاد دارند. پسر مظلومی که در سریالهایی که در زمان کودکی مان پخش میشد بازی می کرد و در بیشتر اوقات نقش یتیمی را داشت که مجبور بود در تعمیرگاهها کار کند تا هزینه خود و خانواده اش را بدست آورد. اما عجیب اینکه داستان واقعی زندگی او هم اینگونه بود. او که متولد 15 خرداد 1352 بود در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل ، مشغول کار شد . او در این مدت در چند فیلم و سریال هم بازی کرد . در سال 77 در اثر نشست و برخواست با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستیهای بیشمار در حفظ دست آوردهای شهدا ، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت ، بنا به اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود :
آهای آدم بزرگا / این ماجرا رو دیدین ؟ / آهای آهای جوونها / این قصه رو شنیدین / یه روزی روزگاری / یه پلوون عاشق / رفت به خواستگاری/ دخت ماه و شقایق / پدر می گفت پهلوون / تو این روز بهاری / قول میدی که هرگز / او نو تنها نذاری ؟ / پهلوونه مکثی کرد / چشماشو به زمین دوخت / انگار جوابی نداشت / انگار دلش خیلی سوخت
بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت ، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت . اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسد حداقل 30 صفحه ای و در آن همه حرفهای دلش را بزند . او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر در دل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید . هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای اتل متل ، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد . ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 در گذشت . مجموعه شعرهایش در کتابی به نام « دفترآبی » چاپ شده است و همانطوریکه خودش می خواست مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان « فرشته پلاک طلایی می خواهد » که شاید در فرصتی دیگر ، آنرا بنویسم .