آنهایی که با دفن شهدای گمنام در دانشگاه ها مخالفت می کنند برای توجیه مخالفت شان در موضع دفاع از مقام شهید می گویند که این اقدام، شهید را به امری هرجایی و روزمره مبدل می کند خوب اصلآ چه چیز بهتر از این که شهید و شهادت به امری هر جایی و روزمره تبدیل شود؟ این تفکر که شهید را باید فقط در قطعه شهدا دفن کرد از کجا آمده؟ دنیازدگی مدرن است که مردگان را از خود می راند و با تفکیک ها و تمایزات بی مبنایش آنها را به جایی دور دست پرتاب می کند تا کابوس مرگ خواب های شهوانی اش را آشفته نکند. آنها نگران حرمت شهید نیستند نگران خود و افکار پوسیده قرن شانزدهمی خود هستند. یاد مرگ و یاد شهادت تارو پودشان را از هم می گسلد. از شهید می ترسند چون از مرگ می ترسند از مرگ آگاهانه وحشت دارند. از شهید می ترسند چون شهید یادآور شرف و عزت و مقاومت است و شرف و عزت و مقاومت دقیقآ همان چیزی است که مخالف آن هستند و همین است رمز زنده بودن شهید که حتی یک تکه استخوانش می تواند جسم و روح دنیازدگان را به لرزه در آورد. برای آنان چه چیزی ترسناک تر از شهید وقتی که در حال خوش و بش های خاص هستند همین یک تکه استخوان آبی را که از لب و لوچه شان آویزان شده به حلقوم شان می پراند. وقتی که نعره ذلت بار گفتگوی تمدن ها می زنند همین یک تکه استخوان چونان پتکی بر فرقشان فرود می آید. برای آنان چه چیزی ترسناک تر از شهید؟
در گمنامی هم مشترکیم ای شهید تو پلاکت را گم کرده ای من هویتم را از خدا بخواه تا هویتم را پیدا کنم
آرام بخواب برادرم باز هم کبوترها عاشق میشوند
یادی از جانباز شهید حاج حسین دخانچی
دردا! که جنگ را جز اهلش کسی باور نکرد. دریغا که شلمچه، طلاییه، فکه را جز مردان سبز و سرخ پیشانی . هیچ کس نفهمید که باید نفس را زیر پا گذاشت تا قامتی بلند به دست آورد و انتهای دوردست را دید آن کس که به زندگی دلبسته باشد شهادت طلب نیست، حسین را می شناختیم به سادگی و صفا و صداقت، اما هیچ گاه نتوانستیم او را درک کنیم حتی به اندازه یک لحظه بیایید نگذاریم مشعلی را که با تمام وجودشان برافروختند پس از آن ها به خاموشی گراییده شود و اگر در حیاتشان منزلت آن ها را ندانستیم پس از شهادتشان پرچمدار راهشان باشیم و شرح زندگی شان را بخوانیم و چراغ راهمان سازیم به توصیه های آنان جامه عمل بپوشانیم ولی زمان را تنها نگذاریم و نگذاریم پیش کسوتان جهاد و شهادت در روزمرگی زندگیمان به دست فراموشی سپرده شوند.
شهید حاج حسین دخانچی در 29 مرداد سال 44 در خانواده مذهبی در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود نامش را حسین نهادند تا قربانی مولایش حسین شود. از همان اوایل کودکی خون حسین در رگهایش تپیده شد و قرار را از او ربوده بود و با وجود سن کمی که داشت در تظاهرات و راه پیمایی ها و مبارزات زمان شاه شرکت می جست و به پخش اعلامیه های حضرت امام(ره) می پرداخت و در این اثناء چندین نوبت هم دستگیر شد بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج و سپاه شد و در سیزده سالگی به آموزش سلاح پرداخت پس از آن به جبهه رفت و موفق به ادامه تحصیل نشد و درسش را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد. در نوزده سالگی یعنی در سال 63 عملیات آبی خاکی در ناحیه شرق دجله عملیات بدر حضور یافت و در بیست و چهارم اسفندماه آن سال به درجه جانبازی از ناحیه نخاع نایل آمد و از ناحیه گردن قطع نخاع شد و سخت زمین گیر شد و او عاشقانه تحمل درد می کرد و گویا خدا می خواست حسین بماند تا سند زنده جنگ باشد و اگر رفتنش را از او گرفتند در وادی سلوک پیش تازش کنند دوران اولیه مجروحیت را در آسایشگاه امام خمینی تهران گذراند در آن جا به تشویق چند تن از دوستان به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به کسب دیپلم شد. سپس به قم آمد و در رشته مترجمی زبان پذیرفته شد ولی به دلیل کثرت مشکلات از تحصیل انصراف داد و بعد از مدتی دچار بیماری سختی شد و تمام بدن را عفونت فراگرفت به گونه ای که دست و پا و فک به حالت جمع به هم قفل شد پس از آن با مشکلات متعدد در سال 67 به آلمان اعزام شد پس از اعزام به آلمان و رفع عفونت ها و انجام چند عمل جراحی برای ادامه درمان عوارضی ناشی از قطع نخاع به ایران بازگشت حسین در این دوران مشغول فراگیری دوره های کامپیوتری و نقاشی متحرک شد و روز خود را با کار با کامپیوتر، خواندن کتاب های مذهبی، قرآن و مفاتیح و مطالعه روزنامه سپری می کرد. در سال 72 عازم حج شد و با وجود عدم تحرک و شرایط مشکلی جهت احرام از این آزمون الهی سربلند بیرون آمد.
سال 76 سرآغاز دیگری بود اما این بار نه برای حسین بلکه برای دختری که زندگی با حسین را مدال افتخار خود می کرد حسین که حسین وار سختی های خود را به دوش کشیده بود زینبی را می طلبید تا ادامه دهنده رسالتش باشد اما او که شرایط سخت زندگی با خود را نگاه می کرد نه عشق همراهی با او را به همسر آینده اش سختی زندگی با خود را یادآور می شود و همسرش که به افق دیگری چشم دوخته بود شیرینی همراهی با مسافر زخمی کربلا همچنان کامش را نوازش می داد که هرچه او بیش تر مشکلاتش راخاطرنشان می کرد او آمادگی بیشتری را اعلام می کرد بالاخره این پیوند در نیمه راه شهادت با سنت زیبای نبوی در سرزمین وحی و نبوت مدینه منوره اجرا شد در این سال ها حسین با شیرینی خاصی که از اتصالش به منبع لایزال الهی سرچشمه می گرفت بار دیگر صدای پای دشمن را در صحنه فرهنگی جامعه احساس کرد از این رو او که هرگز نمی خواست معامله خالصانه با پروردگارش را حتی با حضور در مقابل دوربین ها و پاسخ به مصاحبه به آلودگی های دنیوی بیالایند و طبقه خود را حضور در مراکز فرهنگی جامعه داشت تا بار دیگر با جسم نیمه جانش تقویت کننده نظام اسلامی باشد او با تمام سختی روی ویلچر می نشست و مدارس و مراکز دیگر می رفت و خاطرات ایثار و نثار برادران ملکوتی اش را برای خاکیان به تصویر می کشید به راستی او موزه ای از آثار جنگ بود که در سراسر وجودش نشانه ای از آن روزهای دفاع مقدس متجلی شده در طلیعه همه آثاری که او از آن روزها با خود به همراه می کشید اخلاص بر تارک زیبای او می درخشید سرانجام پس از هفده سال انتظار معشوق، کبوتر پر و بال سوخته عاشق، التهاب جان بی قرارش را پایان دادند. بهشت را به او نمایاندند و پس از 23 روز بستری بودن در بیمارستان ساسان تهران دراول اسفندماه مصادف با شب شهادت حضرت مسلم(ع) پس از تحمل درد ها و سختی های بسیار که برای او شیرین می نمود به ندای حق پاسخ گفت.
خدایا تو را قسمت می دهیم به پهلوی شکسته فاطمه زهراء (س) قلم های ما را مدیون خون شهیدان مگردان.
چقدر انسان فراموشکار است و به درستی که او را انسان نامیده اند.
نامی از ریشه نسیان و فراموشی.
آنقدر گرم زندگی و زرق و برق دنیا شده ایم که فقط گاهی به یاد خدا می افتیم
و ای کاش بر عکس بود
گاهی به یاد دنیا می افتادیم
وقتی میان نفس و هوس جنگ می شود***** قلبم به چشم هم زدنی سنگ می شود
آقا ببخش که سرم گرم زندگی است ***** کمتر دلم برای شما تنگ می شود
خدا کند که اگر قرار بر آمدن مولایمان است، قرار بر آدم شدن ما هم باشد.