[ و به کسى که در محضر او أستغفر اللّه گفت ، فرمود : ] مادر بر تو بباید گریست مى‏دانى استغفار چیست ؟ استغفار درجت بلند رتبگان است و شش معنى براى آن است : نخست پشیمانى بر آنچه گذشت ، و دوم عزم بر ترک بازگشت ، و سوم آن که حقوق مردم را به آنان بپردازى چنانکه خدا را پاک دیدار کنى و خود را از گناه تهى سازى ، و چهارم اینکه حقّ هر واجبى را که ضایع ساخته‏اى ادا سازى و پنجم اینکه گوشتى را که از حرام روییده است ، با اندوهها آب کنى چندانکه پوست به استخوان چسبد و میان آن دو گوشتى تازه روید ، و ششم آن که درد طاعت را به تن بچشانى ، چنانکه شیرینى معصیت را بدان چشاندى آنگاه أستغفر اللّه گفتن توانى . [نهج البلاغه]
زمینیان آسمانی
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» حقیقت همیشه زنده

امام خمینی خورشید قیام در سپهر ولایت بود که آیات نجات و حیات را بر صحیفه سرخ فجر نگاشت. سمند انقلاب او تشکیلات کفر، شرک و نفاق را سرنگون ساخت و مردمان تشنه حق را از چنگال ظلمت رهانید و به دیار عزت رسانید. او به دلیل شجاعتی که در پرتو ایمان و تقوا کسب کرده بود، از هیچ قدرتی جز خداوند نهراسید و در برابر تمامی کجی ها و انحراف ها با قامتی به صلابت کوه ایستاد و خم به ابرو نیاورد و به تعبیر مقام معظم رهبری حضرت آیة الله العظمی خامنه ای:

«او بت ها را شکست و باورهای شرک آلود را زدود... و به ملت ها فهمانید که قوی شدن و بند اسارت گسستن و پنجه در پنجه سلطه گران انداختن، ممکن است.» (1)

بنا به فرمایش حضرت آیة الله جوادی آملی: حضرت امام از هیچ چیز نمی ترسید و کسی را هم نمی ترسانید و می فرمودند: نترسید، انسان برای این زنده است که به لقاء الله برسد، چه بهتر که با شهادت به دیدارش نائل گردد. (2)


امام از همان آغاز مبارزه سیاسی راس حکومت و اساس سلطنت رژیم پهلوی را هدف قرار داد و فریاد زد: «هیهات که خمینی در برابر تجاوز دیوسیرتان و مشرکان و کافران به حریم قرآن و عترت رسول خدا (ص) و امت محمد (ص) و پیروان ابراهیم حنیف ساکت و آرام بماند و یا نظاره گر صحنه های ذلت و حقارت مسلمانان باشد. من خون و جان ناقابل خویش را برای ادای واجب حق و فریضه دفاع از مسلمانان آماده نموده ام و در انتظار فوز عظیم شهادتم.» (3)

در آن روزگار آشفته و پروحشت که سایه سنگین سر نیزه ها بر قلب ها و ذهن ها حکومت می کرد و همه از هراس، مهر سکوت بر لب زده بودند، امام نه تنها خود به مبارزه با استبداد و عوامل استکبار پرداخت، بلکه جامعه اسلامی را به میدان ستیز با ستم بسیج کرد. وقتی علی امینی نخست وزیر وقت می خواست به ملاقات امام بیاید; اطرافیان آقا تاکید کردند، هنگامی که وی آمد به احترامش بلند شوند، ولی آن اسوه شجاعت به توصیه آنان گوش فرا نداد. دکتر علی امینی خیلی به کفش خود ور می رفت (و طول می داد) تا امام از جای خود برخیزد، ولی ایشان برنخاستند و در گفت و گوها به وی مجال صحبت ندادند و خودشان زمام سخن را به دست گرفته، وی را نصیحت کرده و به افشای چهره ستم پرداختند. (4)

رژیم شاه در تاریخ شانزدهم مهر (1341 ه.ش) با طرح لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی، نمایش ضد دیانت را به اجرا درآورد، زیرا به موجب این لایحه واژه اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان حذف گردید و نیز انتخاب شوندگان به جای آن که مراسم تحلیف را با قرآن به جای آورند، از این پس می توانستند با کتابی آسمانی این کار را انجام دهند. امام خمینی در تاریخ 28 مهر (1341 ه.ش) طی تلگرافی مفصل به نخست وزیر وقت (علم) رژیم را از این خلاف دینی و قانونی برحذر داشت و به وی هشدار داد: علما و مسلمانان در این موارد ساکت نخواهند ماند. (5)

هم چنین امام در تلگرافی دیگر از شاه خواست، دولت را ملزم نماید تا از قانون اساسی پیروی کند و از جسارت به ساحت مقدس قرآن کریم استغفار نماید.

«اسدالله علم » در مقابل این هشدارها راه بی اعتنایی را پیش گرفت و در پانزدهم آبان (1341 ه.ش) به جای عذرخواهی، هرگونه اخلال گری را محکوم کرد. سرانجام حدود یک هفته بعد، موافقت خود را با خواسته علما و از جمله امام خمینی اعلام داشت، امام با فراستی که داشت، فرمود: لایحه ای که به تصویب هیئت دولت رسیده، این گونه از اعتبار ساقط نمی شود و نخست وزیر باید در روزنامه ها به طور رسمی اعلام کند که تصویبنامه مذکور لغو گردیده است. از این رو هیئت دولت پس از 57 روز مقاومت و خالفت شدید امام و سایر مراجع عظام و امت مسلمان ایران، این لایحه را غیر قابل اجرا دانست و این ماجرا پایان پذیرفت. (6)

دو ماه پس از این توطئه، در دی ماه سال 1341 بازی انقلاب شاه و مردم به گوش رسید و انقلاب سفید شامل شش اصل اعلام گردید. در ششم بهمن - که روز رای گیری برای تثبیت این حرکت مذموم بود - شهرهای قم، تهران، مشهد و بسیاری از نقاط دیگر با درایت علما یکپارچه تعطیل گردید و مردم به عزای عمومی نشستند. عصر سالروز شهادت امام صادق (ع) که با ایام نوروز سال 1342 مقارن بود، مدرسه فیضیه مورد یورش وحشیانه و خونین ماموران حکومت پهلوی به فرماندهی سرهنگ مولوی قرار گرفت، و به رغم مخالفت برخی از یاران - که می ترسیدند به آقا آسیبی رسد - به سوی مدرسه مذکور حرکت کرد و در این مکان مقدس، ضمن افشای ماهیت رژیم منحط شاهنشاهی چنین فرمود: «ناراحت و نگران نشوید، ترس و هراس را از خود دور کنید... دستگاه حاکمه با ارتکاب این جنایت، خود را رسوا و مفتضح ساخت و ماهیت چنگیزی خود را به خوبی نشان داد، ... ما پیروز شدیم...» (7)

امام در اربعین شهدای فیضیه طی اعلامیه ای خطاب به امت مسلمان ایران، مراتب اندوه خود را از هتک حرمت حوزه های علمیه و روحانیان اعلام داشت و در پایان تاکید نمود: «... من مصمم هستم از پای ننشینم تا دستگاه فاسد را به جای خود بنشانم و در پیشگاه مقدس حق تعالی با عذر وفود کنم. شما هم ای علمای اسلام مصمم شوید و بدانید پیروزی با شماست.» (8)

ساعت چهار بعد از ظهر عاشورای سال 1342 که با سیزدهم خرداد این سال مصادف بود، امام به سوی مدرسه فیضیه رهسپار گردید تا بیان های تاریخی خود را در اجتماع گروه کثیری از مردم قم، روحانیان و هیئت های عزادار که از دیگر نقاط به قم آمده بودند، ایراد نماید. امام در این سخنان کوبنده و افشا کننده، حمله ماموران شاه به فیضیه را به واقعه عاشورا تشبیه کرد; سپس این توطئه را از نقشه های رژیم غاصب صهیونیستی دانست و دستگاه طاغوت را دست نشانده این غاصبان و اشغالگران قدس معرفی نمود. (9)

این سخنرانی، رژیم پهلوی را بیش از گذشته نزد مردم حقیر و رسوا کرد; از همین رو به دستور شاه، ماموران نظامی در نیمه شب پانزدهم خرداد (1342 ه.ش) از دیوار بالا آمده و وارد منزل امام شدند و آقا را دستگیر کردند تا به تهران ببرند. (10)

وحشت و آشفتگی در چهره دژخیمانی که امام را به تهران می بردند، به خوبی هویدا بود; به همین دلیل دیوانه وار ماشین می راندند و از توقف در راه احتراز می کردند. امام در مقام دلداری به آنان فرمود: این قدر وحشت زده نباشید، در این بیابان کسی نیست که به شما تعرضی برساند. قوت قلب و شجاعت امام در حدی بود که کوچک ترین تزلزلی به دل راه نداد، بلکه به مامورانی که او را می بردند تسلی می داد. (11)

ماموران و افراد دیگری که در زندان بودند از امام می ترسیدند، چنان که خودشان فرموده اند:

«در جایی دور از پادگان وضو می گرفتم، از من خیلی واهمه داشتند و سربازان، افسران و درجه داران مقید بودند که مرا نبینند» .

در اعتراض به دستگیری و حبس رهبر انقلاب، مردم مسلمان حماسه خونین قیام پانزدهم خرداد را پدید آوردند که شعله های مقدس آن، حکومت پهلوی را در معرض تهدید قرار داد. به همین دلیل بعد از ده ماه، آقا از زندان و حصر آزاد شدند. ایشان پس از آمدن به قم در هر فرصتی بر علیه استبداد و فجایع شاه سخن می گفت. چند ماه پس از رهایی امام از اسارت، اسدالله علم لایحه مصونیت اتباع امریکایی شاغل در ایران را به مجلس سنا برد و پس از عزل او، حسنعلی منصور آن را به دست سناتورهای مزدور به تصویب رسانید. وی این لایحه را که به «کاپیتولاسیون » موسوم است به مجلس شورا برد و در 21 مهر 1342 از تصویب وکلای وابسته گذرانید. امام به محض آگاهی از این خیانت، تلاش گسترده ای را برای خنثی نمودن این حرکت وقیحانه آغاز کرد و در روز بیستم جمادی الثانی سال 1383 ه.ق (چهارم آبان 1343) به رغم تهدیدهای جدی رژیم با صلابتی خاص، نطق معروف خود را بر علیه این لایحه ایراد نمود و طی آن ضمن حمله شدید به طرح های اسارت بار و ضد اسلامی رژیم و اعلام خطر به علما، مراجع، حوزه های علمیه، ارتش و مسلمانان ایران با صراحت فریاد زد: رئیس جمهور امریکا باید بداند که امروز در پیش ملت ما از منفورترین افراد بشر است. امروز تمام گرفتاری های ما از امریکا است.

امام علاوه بر سخنرانی، بیانیه ای کوبنده علیه لایحه مزبور صادر نمود که در سراسر کشور بازتاب وسیعی داشت. مردم با این افشاگری بیش از گذشته از امریکا و رژیم شاه (به خاطر حمایت از بیگانگان و تحقیر ملت ایران) تنفر پیدا کردند. رژیم چاره کار را در تبعید امام از ایران دید و منزل آقا در سحرگاه سیزدهم آبان 1343 به محاصره صدها کماندوی چترباز درآمد. رهبر انقلاب اسلامی دستگیر و از طریق فرودگاه مهرآباد تهران به بورسای ترکیه تبعید شد. امام پس از یک سال تبعید، به نجف اشرف انتقال یافت، (12) اما این برنامه ها در مجاهدت ها و تلاش های مبارزاتی آن روح قدسی، نه تنها هیچ گونه اثری منفی نداشت، بلکه ایشان در ادامه مبارزه، مخالفت با امریکا را به طور گسترده تر، جدی تر و عمیق تر در برنامه های سیاسی خود قرار دادند و مردم مسلمان ایران و حتی مسلمانان جهان را نسبت به این جرثومه فساد و تباهی، آن چنان عصبانی ساختند که در سراسر جهان اسلام نفرت به امریکا چون موجی بزرگ درآمد و شعار مرگ بر امریکا همه گیر شد.


وقتی رژیم پهلوی طرح سپاه دین را مطرح کرد، تا به بهانه اعزام سپاه دین، روحانیان را از حوزه ها جدا کند و آن ها را به سوی نقاط دورافتاده و مرزی روانه سازد. امام طی پیامی خطاب به طلاب علوم دینی فرمود: «نگران نباشید، تزلزل به خود راه ندهید، تعلیمات نظامی را با کمال جدیت دنبال کنید. باشد که چون حضرت موسی (ع) که در آغوش فرعون بزرگ شد و اساس ظلم و جور را درهم پیچید، شما هم ریشه های فساد و ظلم را از بیخ و بن درآورید.» (13)

چون در سال 1350 ه.ش، بار دیگر از سوی نظام طاغوتی طرح «سپاه دین » به اجرا درآمد، امام در پیامی آتشین و هشدار دهنده، فرمودند: «نغمه سپاه دین در شرایطی ساز می شود که دستگاه جبار، دست جنایت کار اسرائیل را در تمام شئون اقتصادی، سیاسی و نظامی ایران باز گذاشته است، بسیاری از علمای اعلام و ملت شریف ایران در زندان، تبعید و تحت شکنجه به سر می برند و جوانان غیور وطن خواه، اعدام و تیرباران می شوند... این جانب اعلام خطر می کنم.» (14)

در سال 1350 ه.ش امام وقتی متوجه گردید کارگزاران رژیم منحوس پهلوی، می خواهند جشن های 2500 ساله برگزار کنند، در پیامی فرمود: «از جمله مصیبت ها، برگزاری جشن منحوس دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی است که خدا می داند چه مصیبت و سیه روزی به بار می آورد.» (15)

از این زمان تاریخ ایران که بر مبنای هجرت حضرت رسول اکرم (ص) بود به سال شاهنشاهی تغییر کرد. امام در برابر این بی حرمتی موضع گیری شدید نمودند و در پیامی رژیم پهلوی را از ننگین ترین حکومت ها معرفی کردند و فرمودند: «مسلمین برای مجد و عظمت اسلام و آزادی فلسطین در خاک و خون می غلتند، ولی شاه ایران برای رژیم مبتذل شاهنشاهی جشن و سرور به پا می کند.» (16)

در سال 1352 ه.ش در حالی که اختناق بسیار شدیدی بر ایران حاکم بود، امام این گونه افشاگری کرد:

«... در این دهه سیاهی که گذشت جز فقر و ذلت و اختناق، قتل های دسته جمعی، تیرباران و اعدام های غیر قانونی و انباشتن زندان ها از علماء روحانیون و جوانان ملت اسلامی چیزی عاید ملت ستم دیده ایران نگردیده... اکنون سکوت در مقابل این نقشه ها و فجایع در حکم انتحار است «استقبال از مرگ سیاه و سقوط یک ملت بزرگ می باشد.» (17)

در اسفند ماه سال 1353، شاه که به تصوری باطل خود را در اوج قدرت می دید، موجودیت حزب رستاخیز را اعلام کرد و عوامل رژیم، مردم را تهدید کردند که اگر در این حزب ثبت نام نکنند، دستگیر و زندانی می شوند. (18)

امام فریاد زدند: «شرکت در حزب رستاخیز حرام و کمک به ظلم و استیصال و از بین بردن مسلمین است و مخالفت با آن از روشن ترین موارد نهی از منکر است. این حزب تحمیلی مخالف قانون اساسی و موازین بین المللی است.» (19)

به مناسبت پنجاهمین سال سلطنت پهلوی در سال 1355 ه.ش جشن هایی در ایران برپا گردید که با عید سعید فطر هم زمان بود. امام با صلابت و شجاعتی خاص در پیامی خاطرنشان ساخت: «برای مسلمین در وضع حاضر عیدی نمانده است... ایران مرکز تاخت و تاز اجانب خصوصا امریکا و ایادی خبیثه آن است.» (20)

تصمیم جدی و قاطعیت امام در مورد هر چه که به عنوان وظیفه و تکلیف شرعی تشخیص می دادند تا حدی بود که اگر دنیا و اهلش با ایشان مخالفت می کردند از آن منصرف نمی شدند، شهید آیة الله محمد رضا سعیدی می گوید: به امام عرض کردم شما را تنها می گذارند، فرمودند: «اگر جن و انس یک طرف باشند و من یک طرف، حرفم همین است که می گویم.» (21)

امام از آن روز که پا به میدان نهاد و با حکومت فساد به ستیز پرداخت، نه تنها برای یک لحظه پای سرسختی و استقامتش سست نشد، بلکه هر روز استوارتر و قاطع تر گردید. او در برخورد با خواص و نیروهای خودی و افراد آشنا نیز همین صلابت را توام با صراحت داشت و در اجرای موازین شرعی و عمل کردن به وظیفه الهی از هیچ کس پروا نداشت و می فرمود: «با خدای خود پیمان بسته ام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم. اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمی دارم، من کار به تاریخ و آن چه اتفاق می افتد ندارم. من تنها باید به وظیفه شرعی خود عمل کنم.» (22)

همو در جای دیگر هشدار دادند: «دفاع از اسلام و نظام شوخی بردار نیست و در صورت تخطی هر کس در هر موقعیت، بلافاصله به مردم معرفی خواهد شد.» (23)

ایشان در همین مورد تاکید نمودند «...بارها اعلام کرده ام که با هیچ کس در هر مرتبه ای که باشد، عقد اخوت نبسته ام. چهار چوب دوستی من در درستی راه هر فرد نهفته است، دفاع از اسلام و حزب الله اصل خدشه ناپذیر جمهوری اسلامی است... کسانی که از منافقین و لیبرال ها دفاع می کنند، پیش ملت عزیز و شهید داده ما راهی ندارند.» (24)

امام بر این باور بود که در افراد ملی گرا و مدافعان دروغین آزادی، نوعی انحراف دیده می شود و اگر آنان به تشکیلات اجرایی و حکومتی راه یابند به اسلام و مسلمانان چنان ضربه ای خواهد خورد که طی سال های متمادی، باید خسارات و عوارض مخرب آن را تحمل کرد. به همین دلیل کوتاه شدن دست این افراد را از قوای سه گانه عنایت الهی دانست و افزود: امکان دارد این اشخاص با برنامه های خود فسادی پدید آورند که از ضرر منافقان بیش تر و حتی بالاتر است. (25)

و در جایی فرمود: «انقلاب به هیچ گروهی بدهکاری ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان خود را به گروهک ها و لیبرال ها می خوریم. آغوش کشور و انقلاب همیشه برای پذیرفتن همه کسانی که قصد خدمت و آهنگ مراجعت داشته و دارند گشوده است، ولی نه به قیمت طلب کاری آنان از همه اصول...» (26)

گروهی از افراد خودی، اعم از روحانی و دانشگاهی برای جلب رضایت افراد لیبرال مطالبی را مطرح کردند که موجب یاس و حرمان مردم نسبت به انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن می گردید. امام در فراز پیامی که صادر فرمودند جواب این گونه اشخاص را چنین دادند: «... نباید برای رضایت چند لیبرال خودفروخته در اظهار نظرها و ابراز عقیده ها، به گونه ای غلط عمل کنیم که حزب الله عزیز احساس کند جمهوری اسلامی دارد از مواضع اصولی اش عدول می کند. تحلیل این مطلب که جمهوری اسلامی ایران چیزی به دست نیاورده یا ناموفق بوده است، آیا به سستی نظام و سلب اعتماد مردم منجر نمی شود؟» (27)

یکی از جنبه های جالب در سیره سیاسی و اخلاق مبارزاتی امام که شجاعت و شهامت او را به اثبات می رساند، ستیز با تحجر و جمودگرایانی است که افق دیدی تنگ و آگاهی ناقص و اندکی دارند و با هرگونه تحول و ابتکاری مخالفند و یافته های تخیلی و تصورهایشان را عین حقیقت دانسته و بر این اساس معارف اسلامی و فرهنگ قرآن و عترت را از چهارچوب فکر منجمد خود فراتر نمی برند. آن حکیم گران مایه و رهبر فرزانه در طول سالیان دراز مبارزه فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ضمن آن که نقش حقایق قرآنی و روایی را در پی افکندن طرحی نو در جامعه دریافته بود، به حرکت های منفی جاهلان و تنک مایگان در وارونه سازی ابعاد معنوی و زندگی ساز قرآن پی برد و جسورانه فریاد زد:

«ای حوزه های علمیه، دانشگاه های اهل تحقیق، به پا خیزید و قرآن کریم را از شر جاهلان متنسک و عالمان متهتک که از روی علم و عمد به سوی قرآن تاخته و می تازند، نجات دهید.» (28)

ایشان در کتاب ولایت فقیه می فرمایند: «امروز جامعه اسلامی طوری شده که مقدسین ساختگی جلو نفوذ اسلام و مسلمین را می گیرند و به اسم اسلام، به اسلام صدمه می زنند.» (29)

چون شماری از مقدس نماها در برابر اندیشه های پویا، روحانیان مبارز و باورمندان به ستیز با استبداد و استکبار قرار گرفتند و خاستگاه استعمار را مبنی بر این که روحانیت نباید در سیاست دخالت کند، جاهلانه پی گرفتند و به جامعه القا کردند که جای علمای دین در مسجد است و نه عرصه های اجتماعی - سیاسی، امام که از این برنامه های آنان دل پرخونی داشت، فرمود: «... این گونه افکار ابلهانه به استعمارگران و دولت های جائر کمک می کند که وضع کشورهای اسلامی را به همین صورت نگه دارند و از نهضت اسلامی جلوگیری کنند. این ها افکار جماعتی است که به مقدسین معروف اند و در حقیقت مقدس نما. باید افکار آنان را اصلاح کنیم و تکلیف خود را با آن ها معلوم سازیم، چون این ها مانع اصلاحات و نهضت ما هستند و دست ما را بسته اند.» (30)

و هشدار می دهند که: «... امروز عده ای با ژست تقدس مآبی، چنان تیشه به ریشه دین و انقلاب و نظام می زنند که گویی وظیفه ای غیر از این ندارند. خطر تحجرگرایان و مقدس نمایان احمق در حوزه های علمیه کم نیست، طلاب عزیز لحظه ای از فکر این مارهای خوش خط و خال کوتاهی نکنند. این ها مروج اسلام امریکایی اند و دشمنان رسول الله.» (31)

پی نوشت ها:

1. مجله حوزه، شماره 49، ص 150.

2. سرگذشت های ویژه، ج چهارم، ص 14.

3. صحیفه نور، ج 20، ص 227.

4. عقیقی بخشایشی، خاطرات آیة الله پسندیده، یکصد سال مبارزه روحانیت مترقی، ج دوم، ص 79- 77.

5. زندگی نامه سیاسی امام خمینی، محمد رجبی، ص 175.

6. محقق معاصر استاد علی دوانی گزارش این مقاومت و قیام را در کتابی تحت عنوان نهت دو ماهه روحانیون که در 15 دیماه 1341 انتشار یافت، آورده است.

7. صحیفه نور، ج اول، ص 63.

8. فرازهای فروزان، ص 405.

9. نک: صحیفه نور، ج اول، ص 93- 91.

10. بررسی و تحلیلی از نهضت امام خمینی، ج اول، ص 468.

11. صحیفه دل، ص 37.

12. نک: دوانی، علی، نهضت روحانیون ایران، ج چهارم، ص 302- 331، ج پنجم، ص 122- 1; حکیمی، محمد رضا، تفسیر آفتاب، همگام با خورشید، اسماعیل فردوسی پور، ص 177- 147.

13. صحیفه نور، ج اول، ص 190.

14. همان.

15. همان ص 158.

16. همان، ص 165.

17. همان، ص 207.

18. امام خمینی از تبعید تا پیروزی، ص 35.

19. صحیفه نور، ج اول، ص 214.

20. همان، ص 324.

21. سیروس پرهام، انقلاب ایران و مبانی رهبری خمینی، ص 76.

22. روزنامه کیهان، شماره 16447.

23. محمدی ری شهری، محمد، خاطرات سیاسی، ص 294.

24. همان، ص 289 و نیز حدیث بیداری.

25. مجموعه آثار یادگار امام، ج اول، ص 632.

26. صحیفه نور، ج 21، ص 96.

27. ویژه نامه یکصدمین سال میلاد امام خمینی، روزنامه کیهان، مهر 1378، ص 4.

28. مجله آینه پژوهش، شماره 58، ص 3.

29. ولایت فقیه، امام خمینی، ص 195.

30. همان، ص 130.

31. دلیل آفتاب، ص 146.

(( برگرفته از سایت حوزهhttp://www.hawzah.net ))



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( سه شنبه 89/3/18 :: ساعت 9:53 صبح )

»» فهمیده که بود؟

یک نگاه ساده که توی تقویم می‌اندازی، می‌بینی که روزها، نام‌های مختلفی دارند: روز
مادر، روز پدر، روز جوان، روز جهانی کودک. روز جهانی دختران، روز خبرنگار، روز... .
ولی منظور من از این نوشتار، لیست کردن نام روزها نیست. منظورم یکی از آن همه است
که لابه‌لای جدول‌بندی تقویم‌ها گم شده و هر سال، کمابیش بی‌سر و صدا عبور می‌کند و
نیم نگاهی حتی به ما
که کنارجاده گذر عمر نشسته‌ایم، نمی‌اندازد: هشت آبان ـ روز
نوجوان! ... می‌خواهم کمی عمیق‌تر نگاه کنیم؛ روز مادر، روز تولد حضرت زهرا(س) است.
روز پدر، روز تولد حضرت علی(ع). روز جوان، روز تولد حضرت علی‌اکبر(ع). روز دختران،
روز تولد حضرت معصومه(س)، و روز نوجوان...؟! دنبال «روز تولد» نگرد. روز نوجوان،
«روز شهادت» نوجوانی است
که از خاندان اهل‌بیت(ع) نبود، اما نامش در کنار نام
نوجوانان کربلا جاودانه شد؛ محمد حسین
فهمیده. بله؛ حقیقت به همین سادگی است. محمد
حسین کار بزرگی کرد و مگر نه این
که شهادت آرزوی عاشقان و اول ره رستگاری آنهاست، پس
روز نوجوان، روز تولد محمد حسین هم هست.

اردیبهشت 1346 مصادف با سوم محرم، شهر قم، لابه‌لای صدای سنج عزا و سینه‌زنی عاشقان
اباعبدالله، صدای گریه نوزادی را هم شنید
که قرار بود گوش فلک را کر کند. محمد حسین فهمیده، فرزند محمد تقی، توی کوچه‌های شهر قم، آرام آرام قد کشید، بازی کرد و به
مدرسه رفت. به خاطر شغل پدرش مجبور بودند به کرج نقل مکان کنند. در بحبوحة انقلاب
بود و پسرک ده ساله، نوار سخنرانی امام خمینی(ره) را مخفیانه گوش می‌داده و اعلامیه
پخش می‌کرد و البته شریک جرم هم داشت؛ برادرش داوود
که سه سال بعد از خودش شهید شد!

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز می‌خواند. والدینش برای سحرهای ماه مبارک
رمضان، یواشکی بیدار می‌شدند و می‌دیدند محمد حسین، زودتر از همه سر سفره نشسته
است. خوش برخورد، شجاع، و فعال و کوشا بود و عجیب به مطالعة کتب مختلف علاقه داشت.
می‌گفت: هر چه امام اراده کند، من همان را انجام می‌دهم. من تسلیم او هستم. پدرش هر
بار، بعد از شنیدن جملاتی از این دست می‌اندیشید
که حریف محمد حسین نمی‌شود. و
راستی هم نمی‌شد!

دوازده ساله بود که حوادث کردستان به اوج خودش رسیده بود. خودش، خودش را اعزام کرد.
به خاطر سن کمش، او را برگرداندند، دستش را توی دست مادرش گذاشتند و خواستند از او
تعهد بگیرند
که زیر بار نرفت. پایش را کرده بود توی یک کفش که من می‌خواهم بجنگم.
می‌گفت: خودتان را زحمت ندهید. اگر امام بگوید، به هر کجا
که باشد، آماده رفتن
هستم. و با اشاره به برگه تعهد‌نامه می‌گفت: من نمی‌نویسم. اگر هم بنویسم حرفی دروغ
زده‌ام! ... مرغ محمد حسین یک پا داشت.

آرام و قرار نداشت. هر روز خبرهای جدیدی توی تلویزیون و رادیو از جنگ و جبهه پخش
می‌شد. مثل اسپند روی آتش شده بود. یک روز به هوای خرید نان، از خانه بیرون می‌زد.
نقشه‌اش حرف نداشت. پسرک سیزده ساله، به رفیقش پول نان را می‌دهد و می‌سپارد
که
برای خانه، نان بخرد. و بعد از تصمیم‌اش برای رفتن به خوزستان می‌گوید. مأموریت
رفیق‌اش هم این بود: وقتی
که آب‌ها از آسیاب افتاد به خانواده‌اش این خبر را بدهد:
من رفتم جبهه، نگران نباشید!


سراغ هر گروه و گردانی می‌رفت، ردش می‌کردند. هیچ کدام بچه‌بسیجی نمی‌خواستند. به
یکسری از دانشجویان انقلابی دانشکده افسری برخورد. تمام نیرویش را به کار گرفت تا
فرمانده را راضی کند. فرمانده نتوانست مقابل آن‌همه اصرار این پسرک سیزده ساله،
سرسختی کند. قرار شد برای یک هفته محمد حسین را تا خرمشهر ببرند.

این یک هفته، برای محمد حسین خیلی مهم بود. نهایت قابلیت و استعدادهایش را نشان داد
و خب... ماندنی شد!


یک‌بار محمد حسین و دوستش ـ محمد رضا شمس ـ هر دو با هم مجروح می‌شوند. فرمانده
اعلام می‌کند
که بس است و باید به خانه‌هایتان برگردید. جواب محمد حسین هنوز در ذهن
فرمانده مانده
که گفته بود: «به شما ثابت می‌کنم که می‌توانم و لیاقت آن را هم
دارم.» هر دو با هم، با همان حال مجروحیت برگشته بودند خرمشهر. فرمانده دیگر کم
آورده بود.

دست تنها رفته بود لا به لای عراقی‌ها، یکی را تنها گیر آورده بود و دمار از
روزگارش درآورده بود. لباس عراقی را به تن می‌کند و اسلحه را هم برمی‌دارد و به سمت
نیروهای خودی، آرام آرام پیش می‌آید. می‌خواستند شلیک کنند به آن عراقی کوچک
که
ی
کهو می‌بینند محمد حسین است که زیر سنگینی آن کلاه دارد می‌خندد.

محاصره شده بودند. محمد رضا شمس، سخت مجروح شده بود. او را کشان‌کشان آورد تا پشت
خاکریز. دستش را سایبان چشمانش کرد و نگاهی به آن طرف سنگرها انداخت. تانک‌های
عراقی هجوم آورده بودند و این یعنی قتل‌عام همة بچه‌ها... محمد حسین، فکری به سرش
افتاد... دستش را پایین آورد. انگار محمد حسین دیده بود، آنچه نادیدنی است... و
همان، دلش را پر داده بود. راستی محمد حسین
فهمیده چه چیز را فهمیده بود؟...

اینکه چطور محمد‌حسین،‌ در دوره‌ای که باید به فکر درس و مشق و بازی گل‌کوچیک توی
کوچه، همه وقتش را بگیرد، لباس رزم به تن کرده و با ارادة خودش، قصد شهادت و
فداکاری می‌کند، مربوط به یک لحظه و یکباره اتفاق افتادن ماجرا نیست. همة‌اینها به
«مکتب» برمی‌گردد
که چطور خون غیرت را در رگهای مرد و زن، پیر و جوان، به جوش
می‌آورد. امام به عنوان یک قشر خام و کم‌تجربه به نوجوانان و جوانان نمی‌نگریست
که
نمی‌توانند مسئولیت به دست بگیرند. امام، ایمان شگرفی را در قلب‌ها و قدرت جادویی
آن را در مشت‌های گره‌کردة آنان می‌دید و می‌گفت: تا شما با این شعور و شور در صحنه
حاضرید، به کشور و جمهوری اسلامی آسیبی نخواهد رسید.

حالا بچه‌های دانش‌آموز، بسیج می‌شوند برای یک جنگ تمام عیار؛ با بی‌سوادی، جنگ با
فقر فرهنگی، جنگ با بی‌‌حوصلگی و تنبلی، و جنگ با همة کسانی
که می‌خواهند سد محکم
هویت دینی و فرهنگی و ملی نوجوانان و جوانان این مملکت عزیز را به نحوی، سوراخ
کنند. دانش‌آموزان، به یاد محمدحسین
که نشان داد لیاقت به سن و سال نیست و می‌شود
با همان سن کم، تاریخ‌ساز شد، همان فریاد الله‌اکبری را
که محمدحسین در رویایی با
تانک صلا داد، در گوش زمانه، فریاد می‌زنند. جمله به یادماندنی امام را که یادتان
هست: رهبر ما آن طفل سیزده ساله‌ای است
که با قلب کوچک خود که ارزش آن از صدها زبان
و قلم بالاتر است، نارنجک به کمر می‌بندد و...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( دوشنبه 88/8/25 :: ساعت 10:36 عصر )

»» شمیمایی بوی عطر خدا می دهد والله

 درد را با سکوت مغایرتی عمیق و دیرینه است ولی کسانی هستند که با درد سکوت را همنشین می کنند
درد هشت بهار عاشقی ...حالا همان ها که می گویند جنگ تمام شده است برای من اینجملات را تعبیر کنند:
-سرفه های شب که برای دیگران در گلو وحنجره نهان می گردد.

-نفس های به شماره افتاده که صدایی نداردتا دستی را به امداد بطلبد
-دل هایی که همیشه تنگ پدر بماند واز پدر فقط یک عکس و مشتی تعریف  باقی مانده باشد و یک جای خالی
-پدر و مادرانی که سال های سال است چشمشان به در مانده است  تا پلاکی تکه استخوانی یا انگشتری از پاره تنش بیاورند


-دسته گل های معطری که در گوشه بیمارستان ساسان ،بقیه الله (عج)،آسایشگاه شهید چمران...

-تاول هایی که هیچ کس باور نمی کند بعد از سال های سال سرباز کرده باشند و درست مثل لحظه تاریک بوی لیمو و نعناع تکرار شوند...
اینها همه امتداد جنگی است نا برابر و تحمیل شده

و اینهاست ثمره دفاعی عاشقانه

اگر جنگ تمام شده پس اینها کیستند؟
آری جنگ تمام شده برای بی درد هایی که از فرط بی خبری و مستی فرقی به حالشان نمی کند در چه زمانی باشند و حتی در زمان جنگ هم همین پندار را داشته اند.
تمام منطقشان همین است که ما جنگ طلبیم!

کدام فرزندی است که بر درد و جراحت پدر تاب بیاورد؟

کدام مادری است که کشته شدن پسر را بخواهد؟



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( جمعه 88/3/1 :: ساعت 10:52 صبح )

»» به یاد بسیجی مرحوم ابوالفضل سپهر

ابوالفضل سپهر متولد 15 خرداد 52 بود. در نوجوانی و در اثر سانحه ای پدر خود را از دست داد و در کنار تحصیل مشغول کار شد. او در این مدت در چند فیلم و سریال هم، بازی کرد. در سال 77 در اثر همنشینی با ایثارگران و خانواده های شهدا و جانبازان و با مشاهده غفلت ها و کاستی های بی شمار در حفظ دست آوردهای شهدا، دست به قلم برد و اولین شعرش را نوشت اما هنوز تصمیم به چاپ شعرهایش نگرفته بود تا اینکه در ملاقاتی با همسر شهید همت، بنابه اصرار دوستانش شعری را خواند که درباره ازدواج شهید همت بود. بعد از خواندن این شعر و اصرار همسر شهید همت، سپهر تصمیم به چاپ اشعارش گرفت. اما شرط چاپ اشعارش این بود که مقدمه ای بنویسند، حداقل 30 صفحه ای، در آن همه حرف های دلش را بزند. او ابتدا اشعارش را در ماهنامه فکه چاپ کرد و در بسیاری از مجالس بزرگداشت شهدا نیز شرکت می کرد و اشعارش را می خواند و برای اینکه بیشتر دردل شنونده اثر کند زبان محاوره ای را برگزید. هنوز مدتی نگذشته بود که سراینده شعرهای «اتل متل»، کلیه هایش را از دست داد و روانه بیمارستان شد ابوالفضل سپهر سرانجام در روز سه شنبه 28 شهریور 83 درگذشت.

                                                                                   
    مجموعه شعرهایش در کتابی به نام «دفتر آبی» چاپ شده است و همان طوری که خودش می خواست.
    مقدمه این کتاب مطلبی است با عنوان «فرشته پلاک طلایی می خواهد» .شعرهای این شاعر بسیجی در هر محفلی قرائت می شد. او در قطعات خود مظلومیت شهدا و خانواده های شهدا و جانبازان را به تصویر می کشید و اشک را میهمان چشم ها می کرد. سرانجام این حماسه سرا در سال 1383 و شب ولادت حضرت اباعبدالله(ع) پس از یک دوره بیماری سخت دعوت حق را لبیک گفت.
    

مرحوم سپهر از جمله اشخاصی بود که با اطرافیانش متفاوت بود، امرار معاش اش جنگ و جهادش، عشق و عرفانش، شعر و نوشته اش و... زندگی کردنش؛ از همان آدم هایی که فکر می کنی خیلی عادی و معمولی هستند؛ اما بعد متوجه می شوی این قدر معمولی بودن، اصلامعمولی نیست! آدم باید تکلیفش با زمین و آسمان روشن باشد. بداند کیست، چیست، کجاست؛ اگر یک بیت شعر گفت؛ منتظر جایزه نوبل نباشد، اگر چیزی نوشت خودش از خودش مصاحبه مطبوعاتی نگیرد.
    عجیب ترین ویژگی آدم هایی مثل مرحوم سپهر همین عادی بودنشان است، آدم ادای هر چیز را می تواند دربیاورد غیر از ادای عادی بودن .
    در کل می توان گفت مرحوم سپهر با همان زبان ساده، بی آلایش و بی تکلف خود به نوعی تشخص زبانی رسیده و در جای جای این آثار می توان چهره متواضع، روح متعهد و انقلابی احساسات رقیق و... شاعر راوی را احساس کرد. (و این موضوع به هیچ وجه تعارف و شعار نیست مخصوصا وقتی دقت داشته باشیم که شاید بسیاری از شاعران حرفه ای تر این روزگار، حتی در سومین و چهارمین اثرهای منتشر شده خود نیز هنوز به زبان فکری و شناسنامه دار خود نرسیده اند- اگرچه حتی بگوییم چنین شناسنامه ای در مورد مرحوم سپهر خیلی هم مجلل نیست، اما هست.) روحش شاد باد.


   آی دونه دونه دونه
نون و پنیر و پونه
قصه بگم براتون ؟
قصه ای عاشقونه؟
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اون که قبول نداره
نمی تونه بفهمه
بریم به اون فصلی که
اوج گرمی ساله
ماجرای قصه مون
داخل یک کاناله
کانالی که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دورو بر این کاناله
پر از میدون مینه
یک کانال که تو این دشت
مثل قلب زمینه
دور و بر این کانال
ببین چه دلنشینه
اون یکی پا نداره
روی زمین افتاده
اون یکی رو ببینین
چقدر قشنگ جون داده
رنگ و روی اون یکی
از تشنگی پریده
همون که روی پاهاش
سر دو تا شهید ه
اونجا که نوزده نفر
کنار هم خوابیدن
ببین چقدر قشنگن
تمامشو ن شهیدن
یکی ازش خون میره
ببین چقدر آرومه
فکر می کنم که دیگه
کار اونم تمومه
مجتبی پا نداره
سر علی شکسته
مجید دمر افتاده
کریم به خون نشسته
گلوله و گلوله
انفجار و انفجار
پاره های بچه ها
قاب شده روی دیوار
هر جا رو که می بینی
دلاوری افتاده
هر جا جگر گوشه
یه مادری افتاده
حالا تو بهت این دشت
میون فوج دشمن
از اون همه دلاور
فقط رضا بود ومن
آی قصه قصه قصه
اتل متل تو توله
خمپاره و آرپی جی
نارنجک و گلوله
صورت مهدی رفته
مصطفی سر نداره
رضا نعره می کشه
خیز برو خمپاره
این جمله توی گوشم
مونده واسه همیشه
التماس رضا رو
فراموشم نمیشه
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن ؟
یاور دو به گوشم
بچه ها قیچی شدن
کربلا کبوترا
از تو قفس پریدن
ما اذوقه نداریم
مهمونا مون رسیدن
کربلا جون به گوشی ؟
جواب بده برادر
بی سیم اینطور جواب داد :
الو به گوشی یاور؟
چیزی نداریم که تا
سر سفره بذاریم
یاور دو به گوشی؟
دیگه غذا نداریم
رضا منو نیگا کرد
صورتشو تکان داد
بغضی کردشو بی سیم
از توی دستش افتاد
عجب کربلا ئیه
نشون به اون نشونه
عطش نعره می کشه
پنج روز ه تشنه مونه !
پنج روزه که می جنگیم
کشته می شیم می میریم
بی سیم میگه : عقبگرد
ولی عقب نمی ریم
رضا تشنه و زخمی
زیر نور افتاب
من از پی گلوله
دنبال یک قطره آب
هیچی پیدا نکردم
خسته شدم نشستم
برای چند لحظه ای
هر دو چشمامو بستم
دیدم که توی باغی
شهیدامو ن نشستن
می خندن و می خونن
درهای باغ رو بستن
چه باغ با صفایی
درختها از جنس نور
نهر هایی از عسل
کاخ هایی از بلور
عجب باغ بزرگی
چه باغ رنگارنگی
پر از صفا پر از عشق
عجب باغ قشنگی
بالهای ملائک
روی دست بچه ها
جام هایی از شراب
توی دست بچه ها
من و رضا از بیرون
توی باغ رو می دیدیم
صدای بچه هارو
اینجوری می شنیدیم
آهای آهای بچه ها
اینجا عجب حالیه
بچه ها هستن ولی
جای شما خالیه
صدا پیچید تو عالم
صدا رو میشنیدم
یهو با یک صدایی
از توی خواب پریدم
رضا نعره می کشید
آهای آهای بسیجی
تانک ها دارن می رسن
بدو بدو آر پی .جی
تانک بعثی خودش رو
پشت کانال رسونده
نعره کشیدم رضا !
گلوله ای نمونده
رضا سرش رو با بغض
رو ی سجده میذاره
خشابی تو دستاشه
دستو بالا میاره!
انگار داره جون میده
می زنه زیر گریه
خشابو نشون میده
میگه ببین خدایا
روحیه ها عالیه
ولی چکار باید کرد ؟
خشابمون خالیه
صداش یهو بند میاد
توی دست یک شهید
عینهو یک معجزه
یه گوله آر پی جی دید
رو به سوی اون شهید
خندید وسر تکون داد
یواشی گفت مرتضی
گلوله رو نشون داد
حرف اونو گرفتم
نگاهشوفهمیدم
جون تازه گرفتم
سوی شهید دویدم
و ناگهان صدایی
صدای سرد سوتی
و ناگهان خمپاره
و ناگهان سکوتی
رضا یهو نعره زد
بی شرفا اومدن
ماسکو بذار مرتضی
که شیمیایی زدن
سینه ام پر از آتیش شد
چشمامو هم گذاشتم
اومد یه شیمیایی
ماسک ولی نداشتم
لبخند زدم وگفتم
ماسک نداریم رضا
نعره کشید حرف نزن
نفس نکش مرتضی
چفیه تو آب بزن
حمله شیمیاییه
گفتم داری جوک می گی
قمقمه ها خالیه
رضا پرید ماسکشو
گذاشت رو صورت من
نعره کشیدم رضا
ماسکتو خودت بزن
خندید و گفت مرتضی
برادرم بی خیال !
من رو گذاشتش رو رفت
رفتش بالای کانال
نفهمیدم چه چیزی
قلب اونو می آزرد
نفهمیدم واسه چی
پیرهنشو در اورد
رضا نعره می کشید
بی شرفا با شمام
کانال هنوز مال ماست
بیاین بیاین من اینجام
دو شکارچی از روی تانک
اونو هدف گرفتش
کار رضا تموم بود
نعره کشید و گفتش
بیاین بیاین من اینجام
گردان هنوز روی پاست
بیاین بیاین ببینین
کانال هنوز مال ماست
گلوله های دوشکا
هزا ر هزار ده هزار
رضا دوید سوی تانک
و ناگهان انفجار......
فضای توی کانال
زدود و گاز پر شد
هیچی دیگه ندیدم
نفهمیدم چطور شد
خلاصه که تو کانال
اون روز عجب حالی بود
آهای غنیمت خورا
جاتون عجب خالی بود
یه وقت نگین دروغه
یه وقت نگین که وهمه
اونکه قبول نداره
نمی تونه بفهمه
قصه فرود نداره
فراز قصه اینه
گلوله آرپی جی
هنوز روی زمینه
هر کی می خواد خدافظ
هر کی می خواد بمونه
باید تموم عالم
این حرفها رو بدونه
باید اینو بدونه
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست
آهای آهای با شمام
گردان هنوز روی پاست
هنوزم که هنوزه
قلب زمین مال ماست !
 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( سه شنبه 87/12/13 :: ساعت 10:0 عصر )

»» پرواز ناتمام

 

زندگینامه جانباز شهید حاج حسین دخانچی

دردا! که جنگ را جز اهلش کسی باور نکرد. دریغا که شلمچه، طلاییه، فکه را جز مردان سبز و سرخ پیشانی ؟؟؟؟؟ هیچ کس نفهمید که باید نفس را زیر پا گذاشت تا قامتی بلند به دست آورد و انتهای دوردست را دید آن کس که به زندگی دلبسته باشد شهادت طلب نیست، حسین را می شناختیم به سادگی و صفا و صداقت، اما هیچ گاه نتوانستیم او را درک کنیم حتی به اندازه یک لحظه بیایید نگذاریم مشعلی را که با تمام وجودشان برافروختند پس از آن ها به خاموشی گراییده شود و اگر در حیاتان منزلت آن ها را ندانستیم پس از شهادتشان پرچمدار راهشان باشیم و شرح زندگی شان را بخوانیم و چراغ راهمان سازیم به توصیه های آنان جامه عمل بپوشانیم ولی زمان را تنها نگذاریم و نگذاریم پیش کسوتان جهاد و شهادت در روزمرگی زندگیمان به دست فراموشی سپرده شوند.

شهید حاج حسین دخانچی در 29 مرداد سال 44 در خانواده مذهبی در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود نامش را حسین نهادند تا قربانی مولایش حسین شود. از همان اوایل کودکی خون حسین در رگهایش تپیده شد و قرار را از او ربوده بود و با وجود سن کمی که داشت در تظاهرات و راه پیمایی ها و مبارزات زمان شاه شرکت می جست و به پخش اعلامیه های حضرت امام(ره) می پرداخت و در این اثناء چندین نوبت هم دستگیر شد بعد از پیروزی انقلاب وارد بسیج و سپاه شد و در سیزده سالگی به آموزش سلاح پرداخت پس از آن به جبهه رفت و موفق به ادامه تحصیل نشد و درسش را تا مقطع سوم راهنمایی ادامه داد. در نوزده سالگی یعنی در سال 63 عملیات آبی خاکی در ناحیه شرق دجله عملیات بدر حضور یافت و در بیست و چهارم اسفندماه آن سال به درجه جانبازی از ناحیه نخاع نایل آمد و از ناحیه گردن قطع نخاع شد و سخت زمین گیر شد و او عاشقانه تحمل درد می کرد و گویا خدا می خواست حسین بماند تا سند زنده جنگ باشد و اگر رفتنش را از او گرفتند در وادی سلوک پیش تازش کنند دوران اولیه مجروحیت را در آسایشگاه امام خمینی تهران گذراند در آن جا به تشویق چند تن از دوستان به ادامه تحصیل پرداخت و موفق به کسب دیپلم شد. سپس به قم آمد و در رشته مترجمی زبان پذیرفته شد ولی به دلیل کثرت مشکلات از تحصیل انصراف داد و بعد از مدتی دچار بیماری سختی شد و تمام بدن را عفونت فراگرفت به گونه ای که دست و پا و فک به حالت جمع به هم قفل شد پس از آن با مشکلات متعدد در سال 67 به آلمان اعزام شد پس از اعزام به آلمان و رفع عفونت ها و انجام چند عمل جراحی برای ادامه درمان عوارضی ناشی از قطع نخاع به ایران بازگشت حسین در این دوران مشغول فراگیری دوره های کامپیوتری و نقاشی متحرک شد و روز خود را با کار با کامپیوتر، خواندن کتاب های مذهبی، قرآن و مفاتیح و مطالعه روزنامه سپری می کرد. در سال 72 عازم حج شد و با وجود عدم تحرک و شرایط مشکلی جهت احرام از این آزمون الهی سربلند بیرون آمد. سال 76 سرآغاز دیگری بود اما این بار نه برای حسین بلکه برای دختری که زندگی با حسین را مدال افتخار خود می کرد حسین که حسین وار سختی های خود را به دوش کشیده بود زینبی را می طلبید تا ادامه دهنده رسالتش باشد اما او که شرایط سخت زندگی با خود را نگاه می کرد نه عشق همراهی با او را به همسر آینده اش سختی زندگی با خود را یادآور می شود و همسرش که به افق دیگری چشم دوخته بود شیرینی همراهی با مسافر زخمی کربلا همچنان کامش را نوازش می داد که هرچه او بیش تر مشکلاتش راخاطرنشان می کرد او آمادگی بیشتری را اعلام می کرد بالاخره این پیوند در نیمه راه شهادت با سنت زیبای نبوی در سرزمین وحی و نبوت مدینه منوره اجرا شد در این سال ها حسین با شیرینی خاصی که از اتصالش به منبع لایزال الهی سرچشمه می گرفت بار دیگر صدای پای دشمن را در صحنه فرهنگی جامعه احساس کرد از این رو او که هرگز نمی خواست معامله خالصانه با پروردگارش را حتی با حضور در مقابل دوربین ها و پاسخ به مصاحبه به آلودگی های دنیوی بیالایند و طبقه خود را حضور در مراکز فرهنگی جامعه داشت تا بار دیگر با جسم نیمه جانش تقویت کننده نظام اسلامی باشد او با تمام سختی روی ویلچر می نشست و مدارس و مراکز دیگر می رفت و خاطرات ایثار و نثار برادران ملکوتی اش را برای خاکیان به تصویر می کشید به راستی او موزه ای از آثار جنگ بود که در سراسر وجودش نشانه ای از آن روزهای دفاع مقدس متجلی شده در طلیعه همه آثاری که او از آن روزها با خود به همراه می کشید اخلاص بر تارک زیبای او می درخشید سرانجام پس از هفده سال انتظار معشوق، کبوتر پر و بال سوخته عاشق، التهاب جان بی قرارش را پایان دادند. بهشت را به او نمایاندند و پس از 23 روز بستری بودن در بیمارستان ساسان تهران دراول اسفندماه مصادف با شب شهادت حضرت مسلم(ع) پس از تحمل سختی های بسیار که برای او شیرین می نمود به ندای حق پاسخ گفت.خدایا تو را قسمت میدهیم به پهلوی شکسته فاطمه زهراء (س) ما را مدیون خون شهیدان مگردان.

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » عامری نسب ( یکشنبه 87/11/20 :: ساعت 11:0 عصر )

<   <<   61   62   63   64   65   >>   >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

جرعه نوش زمزم ولا.....
علی بی فاطمه .........
تشنه لبان رمضان..........
یلدایی غریب
برای شهدای مظلوم مدافع حرم .......
برای تو که گلویت بوسه گاه پیامبر بود............
قیامت بود عاشورا.............
نعمت فهم حسین (ع) ..................
بدون شرح.... اما یک دنیا حرف..............
زمزمه ی دوست دوست ...........
تو واجب ترک شده ای .....
لغات و کنایات گویش قمی
وقف ، چرا و چگونه ؟ .........
برای شهید محمد حسین سراجی
ارباب آب ..........
[همه عناوین(421)][عناوین آرشیوشده]