سلام بر زینب، "پیامبر" خون شهیدان کربلا. سلام بر تجلى دوباره على علیه السلام در زبان و کالبد و پیام خواهر حسین علیه السلام. سلام بر آنکه« گوهر عفاف»و« فرهنگ صورى» را در راه خدا به زنان جامعه ما آموخت. اى بانوى قهرمان کربلا! اى آینه فاطمهنما! اى تندیس صبر و وفا، اى چکیده فضیلتها و عصاره خوبىها! حماسه عاشورا،وامدار همیشه توست، خاطره حماسه آفرینىهایت زینتبخش تاریخ کربلاست. حضور صبورانهات در تداوم« نهضتحسینى»، آموزنده جهاد و مقاومت و حیا و عفت است، در عین قیام به تکلیف و پاسدارى از انقلاب و عمل به وظیفه سیاسى اجتماعى! تو در آن روز خون و شرف، به تماشاى زیباترین جلوههاى هستى ایستادى و با آن ایستادگىات در برابر جباران و فریبکاران، جلوه زیبا و ماندگار «عمل به تکلیف» و حمایت از رهبرى و وفا به آرمان ولایت و امامت را به تماشا گذاشتى.
تو، اى صبور زن مقاوم، اى مادر و خواهر و دختر شهید، هفتاد و دو ستاره را با چشم دیدى و بر پیکر خورشید و حنجر خونین بوسه زدى.
در اوج قدرت دشمن، علىوار خطبه خواندى. با خطبههایت، غرور جاهلى امویان را درهم شکستى و یزید را به هراس افکندى. آرى!... «نهضتحسینى»، جدا از کتاب« صبر زینبى» قابل مطالعه و بررسى نیست. تو بودى که موج خونهاى مقدس کربلا را فراتر از آن دشتخون گرفته و سرخ، تا ساحل بیدارى ملتها رساندى.
تو بودى که با اسارت آزادى بخش خویش، براى چندمین بار سند جنایت آل امیه را به همگان نشان دادى و دفتر ننگین آل ابو سفیان را در پیشگاه عقل همه فرزانگان گشودى.
تو بودى که« کتاب سرخ شهادت» را تفسیر کردى. تو بودى که پیام رسان خونهاى عاشورا شدى. آرى!... اى زینب! تو مدرس بشریت و تاریخى. هنوز هم طنین سخنان بیدارگرت، در گوش تاریخ است. زنان و دخترا نما اینک بیش از هر زمان دیگر، به درسهاى حجاب و عفاف تو نیازمندند و به زبان حقگو و عدالتگستر و باطل ستیز تو محتاج!
«شهادت»،میراث گرانباهى شما خاندان شرف بود. «کرامت»، درسى بود از رفتار تو، که هرگز از یاد نمىرود. «بزرگوارى» و «متانت»، تابلویى درخشان بود که در مرحله پس از عاشورا، در پیش نگاه همگان نهادى تا جلوههاى متعالى دین را در آن بنگرند.
اى زینت عقل و عفاف! اى بانوى حیا و صبورى! اى عقیله بنىهاشم، اى دختر على! کدام دل است که مهر تو را نداشته باشد. کدام بانوى نجیب و عفیف است که در پاکدامنى و تدین، وامدار تو نباشد. کدام مادر شهید و خواهر شهید است که شکوه صبر و طاقت تو را، آرام بخش دل داغدیده خویش نسازد؟ تو«مسکن الفؤاد» دلهاى سوخته و مرهم جانهاى زخمى از فراق و شهادتى. کدام خانواده جانباز است که از تو، راه و رسم پرستارى و فداکارى نیاموخته است؟ کدام دفتر دل و دیوان عشق است که رابطه ویژه تو و برادرت سید الشهدا را در همه عمر نشناسد و تاوان عشق به ولایت را نیاموزد؟
کدام حماسه مقدس است که زنان قهرمانش، تو را الگوى خویش نساختهاند؟ کدام حماسه مقدس است که زنان قهرمانش، تو را الگوى خویش نساختهاند؟ اى زینب! نامتبلند و جاودانه باد. یادت، که هماره قرین عزت و شرف است، براى ما پرچمى باد، نشانه آزادى و بیدارى. و مزارت، که قبلهگاه عشاق است، براى همیشه، خرمى معنویت و صفا را نگاهبان باد.
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود؟ از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند؟گرما، بیدریغ میبارید؟هیچ کس نبود به یاریات بشتابد؟باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُشدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود ستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو************* کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر*********** ببوسم حلق پاکت را برادر
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
ای زداغ تو روان خون دل از دیده حور*****بی تو عالم همه ماتمکده تا نفخه صور
سر بی تن که شنیده است به لب سوره کهف*****یا که دیده است به مشکات تنور آیه نور
جان فدای تو که از حالت جانبازی تو***** در تف ماریه از یاد بشد شور نشور
چشم ها به آسمان دوخته شده ، آسمان با ظهور فرشتگان آذین بندی شده ، نفسه ها در سینه حبس است ، همه منتظر و بی قرارند نسیم زیبایی می وزد ، فرشتگان و جنبندگان ، هلهه کنان به هم شادباش می گویند ، ریگهای بیابان در تب و تاب و تپش اند و ابرها اشک شوق می ریزند .
خورشید با تمام توان نورافشانی می کند .
وزش نسیم نوازش بر صورت خسته حاجیان است و گیاهان صحرا جان تازه گرفته است و نظاره گر غدیرند که ناگهان :
خورشیدی دیگر بر پهنه آسمان غدیر درخشیدن گرفت ، خورشیدی که خورشید خورشید بود ، با گامهای استوار بر فراز بلندی و ناگهان ستاره ای پرفروغ ، خورشید ستارگان ، بسان غنچه ای زیبا بر ساقه مینا نشست و عطر گل محمدی سراسر غدیر را فراگرفت .
نفس قربانی شد و بار دیگر اینبار انسان پیروز بود ...
کاش به جای اینکه قربانی نفس شویم نفس را قربانی کنیم ...
و کلام آخر
جانهای ما فدای آن اسماعیل هایی که با تن بی سر به منای دوست راه یافتند .
عید بزرگ قربان مبارک باد.
*اهل ریا و تعارف واین حرف ها نبود. گاهی که بچه ها می گفتند « حاج آقا ! التماس دعا» می گفت« باشه ، تو زیارت عاشورا ، جای نفر دهم میارمت.» حالا طرف ، یا به فکرش می رسید که زیارت عاشورا تا شمر ، نه تا لعنت دارد یا نه.
*وقتی منطقه آرام بود ، بساط فوتبال را ه می افتاد . همه خودشان را می کشتند که توی تیم مهدی باشند.می دانستند که تیم مهدی تا آخرِ بازی ، توی زمین است.
* رسیدم سر پل شناور. یک تویوتا راه را بسته بود پیاده شدم درهای ماشین قفل بود. خبری هم از راننده اش نبود. زین الدین پشتم رسید. گفت « چرا هنوز نرفته این؟» تویوتا را نشانش دادم. گشت آن دور و برها . یک متر سیم پیدا کرد. سرش را گرد کرد و از لای پنجره انداخت تو . قفل که باز شد ، خندید و گفت « بعضی وقتا از این کارام باید کرد دیگه .»
* جاده را آب برده بود . ماشین ها ، مانده بودند این طرف. بی سیم زدیم جلو که « ماشین ها نمی توانند بیایند .» آقا مهدی دستور داد، بلدوزرها چند تا تانک سوخته ی عراقی انداختند کنار جاده . آب بند آمد. ماشین ها رفتند خط.
* وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابه ها خالی اند. باید تا هور می رفتم .زورم آمد. یک بسیجی آن اطراف بود. گفتم « دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی؟ » رفت و آمد . آبش کثیف بود. گفتم « برادر جان! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود.» دوباره آفتابه را برداشت و رفت. بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود.
* از رئیس بازی بعضی بالادستی ها دلخور بود می گفت « می گن تهران جلسه س . ده پانزده نفر کارهامونو تعطیل می کنیم می آییم. سیزده چهارده ساعت راه ، برای یک جلسه ی دوساعته ؛ آخرشم هیچی . شما یکی دو نفرید. به خودتون زحمت بدین ، بیاین منطقه ، جلسه بگذارین.»
* زنش رفته بود قم . شب بود که آمد ، با چهار پنج نفر از بچه های لشکر بود . همین طور که از پله های می رفت بالا ، گفت « جلسه داریم.» یک ساعت بعد آمد پایین . گفت « می خوایم شام بخوریم . تو هم بیا. » گفتم « من شام خورده م .» اصرار کرد. رفتم بالا. زنش یک قابلمه عدس پلو، نمی دانم کی پخته بود، گذاشته بود تو یخچال . همان را آوردسر سفره . سرد بود، سفت بود، قاشق توش نمی رفت. گفتم « گرمش کنم؟ » گفت « بی خیال ، همین جوری می خوریم .» قاشق برداشتم که شروع کنم . هرچه کردم قاشق توی غذا فرو نمی رفت . زور زدم تا بالاخره یک تکه از غذا را با قاشق کندم و گذاشتم دهنم . همه داد زدند « الله اکبر»
* توی پله ها دیدمش . دمغ بود. گفتم« چی شده ؟ » گفت « بی سیم زدند زود بیا اهواز ، کارت داریم. هوا تاریک بود ، سرعتم هم زیاد یه دفعه دیدم یه بچه الاغ جلومه . نتونستم کاریش کنم . زدم به ش. بی چاره دست و پا می زد. »
* شاید هیچ چیز به اندازه ی سیگار کشیدن بچه ها ناراحتش نمی کرد. اگر می دید کسی دارد سیگار می کشد، حالش عوض می شد. رگ های گردنش بیرون می زد. جرات می کردی توی لشکر فکر سیگار کشیدن بکنی؟
* ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید « بعدا» یا بگوید « از معاونم بپرسید .» جواب سر بالا تو کارش نبود.
* گفتند فرمانده لشکر ، قرار است بیاید صبحگاه بازدید. ده دقیقه دیرکرد، نیم ساعت داشت به خاطر آن ده دقیقه عذر خواهی می کرد.
گرامی باد یاد و خاطره رشادتهای سردار رشید سپاه اسلام شهید مهدی زین الدین و 6000 شهید والا مقام استان قم