نگاه، نگاه زمزمه آلود، از جنس سلام، از پشت پرده ای از اشک ، به گنبدی طلایی، حریم حرم، ناباوری حضور، اذن دخول، سنگ فرش حیاط، درب صحن انقلاب، سقاخانه، نماز جماعت زیر سقف آسمان، روبروی پنجره فولاد، خدام حضرت، ضریح طلایی، التماس ضمانت از ضامن آهو، کنج دیوار رواق، دو رکعت عشق، زمزمه، سکوت، نیاز، اشک، حافظ، آل یاسین، نقاره خانه، طواف دور تا دور حرم، در حیاط ها، زمزمه کنان، گریه کنان، لذت حضور، حس یک نوازش سبز و استشمام بوی گل یاس شیرینی مهمانی، دست مهربان مهمان نواز، غم سنگین لحظات وداع ،گام ها به سوی درب خروج، و نگاه هم چنان به گنبد، دست بر سینه، چشم بر دعوتی دوباره، سر فرود آورده به سنگینی درک حرمت حرم، بغضی در گلو، صداهایی نامفهوم، زبانی قاصر، دلی تنگ، کلماتی مبهم، چشم اما هنوز مانده بر گنبد، شروع بازگشت، باز هم از پشت پرده ای از اشک امید به دعوتی نامعلوم، دلی جا مانده کنج رواق و ..... وای خدای من کجا آمده بودم
چهل روز است به گریه نشسته است. چهل روز است سوگوار است. چهل روز است چشمی اشک و چشمی خون دارد و اینک آمده است حکایت غربت را بازگوید...
کاروان او می آید به سمت گلوگاه عشق. زینب(س) با کاروانش می آید تا با سینه ای از غم، خاکستر دل را شعله ور کند. او می آید تا غم های غروب را رنگی ارغوانی بخشد.
زینب(س) می آید تا به خاکش افتد آن چنان که حقیقت به خاک افتاد. زینب(س) می آید و فریاد می زند: “سلام ای سرزمین سرخ شهادت سلام ای خاک خونین حسین(ع)، سلام بر تو ای همیشه سبز و یکسره سرخ پوش سلام بر تو و برلحظه ای که آفتاب در پشت پلک های پخش شده ات پژمرد؛ سلام بر تو ای بلندقامت تاریخ عشق و شهادت؛ کدام گرده را تاب حمل قرآن بود؟! کدام دست را قدرت علمداری عشق؟! کدام دل را تحمل این همه مصیبت؟ کیستی که امام عشق به بارقه های مناجات نیمه شب چشم دوخته است؟ کیستی که چهل منزل امامت را پناه داشتی؟ کیستی که خطبه هایت تفسیر قرآن بود و تبیین عاشورا؟
... نمی دانم، نمی دانم تو از لب حسین(ع) قرآن می خواندی یا او از لب تو خطبه؟! “السلام علی الحسین المظلوم الشهید، السلام علی اسیر الکربات و قتیل العبرات.” سلامت می کنم، سلامی به بلندای تاریخ و گرمی آفتاب و روشنی نگاه نیزه نشینت. مژده بهشت هم تو را راضی نکرد آن گاه که پیک وصال، بانگ رحیل می نواخت!
در انتظار چیستی؟! نگران کیستی؟
چه می خواهی از آن که همه چیز را برای تو می خواهد؟
ناگاه نزول آخرین طنین وحی، شیرین ترین لبخندها را بر لبانت نشاند، “و لسوف یعطیک ربک فترضی.”
کربلا ایستگاه آغازین تمام مسافرانی است که به مقصد خدا جاری اند. هر چند دلهایشان را در عاشورا جا گذاشته باشند.
اینجا کربلاست ، این گودال سربلند آبروی جغرافیاست ، این تل خاک جاری ، فردا را ورق خواهد زد، و «فرا زنی» خطبه اش ، خواب شب ها را آوار خواهد کرد.
اینجا کربلاست ، سرزمینی که رگ هایش عطشانی می نوشند، و ذره ذره خاکش بهشت را برابر است.
کربلا سرچشمه تمام گردبادهای مقدس ، تمام توفان های زهد و خاستگاه پرندگانی است که حداقل پروازشان از خاک ، از خود تا خداست.
با نام کربلا هزار توفان نوح در دلت گریه می کند، اندوه سرازیری چشم هایت را می پوشاند و لباست سیاه می شود.
در عاشورا سر بریده خورشید، منزل به منزل خدا را تلاوت می کند و فردا چوب آن قدر جسور است که بر لب هایی که قرآن آیه آیه بر آن باریده ، نازل می شود.
از آسمان زنجیر می بارد و دست ، و هیچ کوهی نیست که لالی ام را پژواک نشده باشد.
عاشورا، واژه ای است که دل ها را تا چشم ها بالا می آورد، و چشم را تا زمین ناگزیر می کند. واژه ای که مترادف «حسین» است.
امروز شیرین ترین فرهاد تاریخ ، عشق را به حماسه می خواند، هر چند 72 رکعت عشق هم ، تشنگی کربلا را جواب نمی شود.
صحرای سوزانی را می نگرم، آسمانی به رنگ شرم و خورشیدی کبود و گدازان و هوائی آتش ریز و دریائی رملی که افق در افق گسترده است و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام همسفر فرات زلال است.
وشمشیرها از همه سو بر کشیده و تیرها از همه جا رها و خیمه ها آتش زده و رجاله در اندیشه غارت و کینه ها زبانه کشیده و دشمن همه جا در کمین و دوست بازیچه دشمن و هوا تفتیده و غربت سنگین و زمین شوره زاری بی حاصل وشن ها داغ و تشنگی جان گزا و دجله سیاه، هار و حمله ور و فرات سرخ- مرز کین و مرگ- در اشغال و خصومت جاری
می ترسم در سیمای بزرگ و تنومند او بنگرم، او که قربانی این همه زشتی و جهل است.
به پاهایش می نگرم که همچنان استوار و صبور ایستاده و این تن صدها ضربه را بپا داشته است. ترسان و مرتعش از هیجان، نگاهم را بر روی چکمه و دامن ردایش بالا می برم: اینک دو دست فرو افتاده اش،
دستی بر شمشیری که به نشانه شکست انسان فرو می افتد، اما پنجه هایی خشمگین با تعصبی بی حاصل می کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جای انگشتان خونین بر قبضه شمشیری که دیگر افتاد و دست دیگری همچنان بلاتکلیف.
نگاهم را با لاتر می کشانم: از رورنه های" زره " خون بیرون می زند و بخار غلیظی که خورشید صحرا می مکد تا هر روز ،صبح وشام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
نگاهم را با لاتر می کشانم: گردنی که همچون قله حرا از کوهی روئیده و ضربات بی امان همه تاریخ بر آن فرود آمده است و بسختی هولناکی کوفته و مجروج است، اما خم نشده است.
نگاهم را از رشته های خونی که بر آن جاری است باز هم بالاتر می کشانم: ناگهان چتری از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستری که از یک انفجار در فضا می ماند و دیگرهیچ.
پنجه ای قلبم را وحشیانه در مشت می فشرد، دندان هائی به غیظ در جگرم فرو می رود، دود داغ و سوزنده ای از اعماق درونم بر سرم بالا می آید و چشمانم را می سوزاند، شرم و شکنجه سخت آزارم می دهد، که: هستم، که: زندگی می کنم....
اشک امانم نمی دهد نمی توانم ببینم: پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشیده است.
در برابرم هم چیز در ابهامی از خون و خاکستر می لرزد، اما همچنان با انتظاری ملتهب از عشق و شرم خیره می نگرم: شبحی را در قلب این ابر و دود باز می یابم، طرح گنگ و نا مشخص یک چهره خاموش، چهره پرومته، رب النوعی اساطیری که اکنون حقیقت یافته است. هیجان و اشتیاق چشمانم را خشک می کند. غبار ابهام تیره ای که در موج اشک من می لرزد کنار می رود و روشن تر می شود و خطوط چهره خواناتر، هم اکنون سیمای خدایی او را خواهم دید.
چقدر تحمل ناپذیر است دیدن این همه درد، این همه فاجعه، در یک سیما، سیمائی که تمامی رنج انسان را در سرگذشت زندگی مظلومش حکایت می کند. سیمایی که ..... چه بگویم؟
مفتی اعظم اسلام او را بنام یک خارجی عاصی بر دین الله و رافض سنت محمد محکوم کرده و به مرگش فتوی داده است.
درپیرامونش جز اجساد گرمی که در خون خویش خفته اند کسی از او دفاع نمی کند:
همچون تندیس غربت و تنهائی و رنج، از موج خون، در صحرا قامت کشیده و همچنان بر رهگذر تاریخ ایستاده است.
نه باز میگردد، که به کجا
نه پیش می رود، که چگونه
نه می جنگد، که با چه
نه سخن می گوید، که با که
و نه می نشیند، که هرگز:
ایستاده است و همه جهادش اینکه: نیفتد.
به سیمای شگفتش دو باره چشم می دوزم، در نگاه این بنده خویش می نگرد، خاموش و آشنا، با نگاهی که جز غم نیست. همچنان ساکت می ماند:
نمی توانم تحملش کنم، نگاهش سنگین است، تمامی بودن م را در خود می شکندو خرد می کند: می گریزم: اما می ترسم تنها بمانم، تنها با خودم، تحمل خویش نیز سخت شرم آور و شکنجه آمیز است.
به کوچه می گریزم تا در سیاهی جمعییت گم شوم:
در هیاهوی شهر، صدای سرزنش خویش را نشوم.
خلق بسیاری انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش می گرید، عربده ها و ضجه ها و علم و عماری و، صلیب و جریده و تیغ و زنجیری که دیوانه وار بر سر روی و پشت و پهلوی خود می زنند و مردانی با رداهای بلند و.......
عمامه پیغمبر بر سر و......
آه.........باز همان چهره های تکراری تاریخ
غمگین و سیه پوش همه جا پیشاپیش خلایق
تنها و آواره به هر سو می دوم، گوشه آستین این را می گیرم، دامن ردای او را می چسبم، می پرسم، با تمام نیازم می پرسم- غرقه در اشک و درد-
می پرسم: این مرد کیست، دردش چیست
این تنها وارث تاریخ انسان،وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟
چه کرده است؟
چه کشیده است؟
به من بگویید:
هیچکس پاسخم را نمی گوید!!
پیش چشمم را پرده ای از اشک پوشده است.........
مشهد: عاشورای 1349 (از کتاب حسین وارث آدم) به قلم زنده یاد دکتر علی شریعتی
ای روح دعا سلام آقا جان
سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده
عمری است که برای آمدنت بی قرارم یابن الزهرا،ببین از فراقت سخت بارانیم ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند
آقا جان:
حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد
بیا وقرار دل بیقرارم شو بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا
بیا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم
یوسف فاطمه
کی طنین دلنواز انا بقیه الله تو از کعبه مقصود جانها را معطر می نماید کی کعبه به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گزارد وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد برای آمدنت تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم ودر مراسم اعتکاف شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم
آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم
بگذار صادقانه بگویم که کهنسال ترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست آرزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام وخودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا(س) قرار داده ام
نازنینم تو زیبا ترین دلیل برای شبهای قدر وشب زنده داریهای منی تو ضیاءعین ودلیل امن یجیب منی
آقا جان می خواهم برایت قصه بگویم قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است
کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس
میدانی مرز انتظار کجاست؟آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،آنجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد
حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم می شود تو را احس کرد وبویید
خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد
پس بیا از پس کوچه های انتظار ،بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،بیا که با آمدنت گم میشود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،بیا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است
محبوبم
هر روز که میگذرد بیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هگ گردیده وکنون ای بهار عشق می ترسم از خزان عمر ترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟
یابن الزهرا"لیت شعری أین استقرت بک النوی" کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت
بنفسی أنت
به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت
آقا جان:
دروادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟خیبر گشای فاطمه(س) کی می آیی؟
یاس سفیدم
بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا
دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید
آقا جان:
بحق کوچه وچادر خاکی بیا،بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند
ای پیدا ترین پنهان من
تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم پس بیا که نذر خود را ادا کنم
ای آفتاب عمر
تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم
به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم
کاش می شد که خدا
کاش می شد که در این دیار غربت
ومیان موج غمها
به سکوت سرد وسنگین
رخصت خاتمه می داد
کاش می شد جمعه ما
شاهد ابروی زیبای تو می شد
دیده نا قابل ما
فرش کیسوی تو می شد
کاش می شد
انتظار منتظر بپایان رسد
وهوا میزبان یاسها و
نسترنها
خاک پای مهدی زهرا شود
کاش می شد
تو هم از انتظار خسته شوی و
برای فرج دعا کنی
کاش می شد بیایی..............................