مهربان ، به بوستان خنده می کنی و من به تو نگاه می کنم و آسمان بی کران هم ، تو را نگاه می کند . جوانه های تازه رسته به قد و قامتت هجوم می برند و عاشقانه تر صعود می کنند بی آ نکه وحشتی از هرزه های پیچ خورده در میان ساقه ها آ رامششان را برباید ، و جیغ باد و وز وز شکسته اش درون و لابلای پیچکی غرشی عظیم می کند و باز خنده می کنی ، نگاه پر امید تو به نهر کم رمق توان تازه می دهد و شور آن جوانه ها به آسمان بی کران درس می دهد و من نگاه می کنم چگونه یاریت کنم جوانه نیستم و ساقه ای خمیده ام قبول کن به جان مادرت که چاه باشم و شبانه یاریت کنم ....
و حالا این روزها ثانیه ها در تپش اند ، التهابی مهیج و شوقی شیرین در پیکر کوچکشان می جوشد . در گذر از لحظه ها این ثانیه ها چه کند می لغزند وشتاب همیشه را ندارند...
گرمای جانبخشی است از لحظه هبوط آدم تا همین لحظه ، همه در این انتظار جان داده اند. بارش غمگین ابرها وریزش سوگوار برگها ، شتاب شورانگیز قطره ها در رسیدن به خاک ، گردش خستگی ناپذیر و بی تأمل افلاک ، ذره ذره عطرهایی که هر صبح، شور و شعف را به سینه ها می ریزند، ... همه و همه....
شاخه هایی که هر بهار از دل ساقه ها می رویند و.... همه به این شوق ،شوریده و حیران ، زمان را سپری می کنند .
خدایا چه جانکاه است ، نیایش ملکوت و دعای ناسوت ، چه دیر به ثمر می نشیند .
نغمه ها در گلوها می میرند و ناله ها در سینه ها به سردی می گرایند . روح عاصی انسان در یأسی مرگبار ، دست و پا می زند. کام تشنه کودکان یتیم می سوزد . سایه های عدالت ، گمگشته های هزار ساله آنهایند.
بشر در حصار سیمان و آهن و دود ، با سرعتی دیوانه وار ، سرگشته می چرخد .
چه می خواهد؟ در پی کدام پناه ، واله و سرگشته زمان را سپری می کند ؟ آنقدر در روزمرگی مدفون است که ماورای ماده برایش افسانه جلوه می نماید.
وجودی که ریشه و اساس هستی اش را در ملکوت اعلی بجا گذاشته است و این لباس پوسیده و بی مقدار را چند روزی به عاریت گرفته تا روح خود را برای لقای دوست ، جلا دهد ، چه غافل و بی خیال در بیغوله مادیات و در لایه های متعفن شهوات جا خوش کرده است .
افسوس...
خسته است پا و زخم هایم چه کارا ست ، امروزها ایمان و عشق را به اسارت چه می برند ؟
دیر است ، راه دور ، پا برهنه .....
ای کاش میدانستم در کدامین خاک و سرزمینی. آیا در کوه «رضوی» هستی یا در جای دیگر؟ یا در «ذیطوی»؟گران است بر من اینکه مردم را ببینم و تو را دیدار نکنم واز تو آواز و نجوایی نشونم؛ بر من ناگوار است که بلا تو را گیرد و مرا نگیرد و ناله و گلایه ای از من به تو نرسد...
با هم در مسجد مقدس جمکران عشق را بهانه کنیم ولب هایمان را عاشقانه بر آن محراب سبز بگذاریم
شاید عطش این قرن های بی باران ...
( نمی خواهم بگویم دردهایم به آسمان رسیده تا صوراسرافیل تا زیر پاهای عزراییل .... غمی سنگین بر دلم رسوب کرده... اما.... ) من در راه خانه دوست هستم ....
جمکران....
می خواهم بروم دلم بد جور شور می زند ناراحتم ، نگرانم ، بی تابم ، نمی دانم از درک حسی که دارم عاجزم خیلی دارد دیرمی گذرد ، هر ثانیه اش به اندازه قرنی است دارم با خودم فکر می کنم یکسال است این انتظار ، فقط دارم به لحظه ای فکر می کنم که در جمکرانم ، این انتظار آزارم می دهد از خانه پای پیاده راه می افتم می خواهم ببینم با چند ذکر صلوات به او می رسم ، صدتا ...دویست تا... هزار تا... دیگر حسابش از دستم در رفته اما خوشحالم چون می دانم با هر یک دانه اش یک قدم به او نزدیکتر می شوم ....وباز با هر دانه تسبیح شمیمی از بوی گل نرگس.
حال و هوای خاصی دارد پای پیاده و پای برهنه آری اینجا سرزمینی مقدس است کفشهایت را در آور وقتی به خود می آیم که رو به روی مسجد ایستاده ام ، حالا دیگر می توانم ببینم آن گنبد و گلدسته و چراغ های بین دوتا گلدسته را ، حس می کنم وقت سلام کردن است ، دستم را روی سینه ام می گذارم قلبم دارد از سینه بیرون میزند.آقا می دانم صدای قلبم را می شنو ی.می دانی ضربان قلبم هر بار چه می گوید؟ مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی مهدی می خواهم شروع کنم اما نمی دانم چگونه . بارها بری این لحظه تمرین کرده بودم اما حالا هیچی یادم نمی آید ، چشم هایم را می بندم نه هیچی به خاطرم نمی آید بعد از یک مکث طولانی می گویم : سلام آقا منم محمد آمده ام تا بار دیگر تو را حس کنم آمده ام تا بار دیگر پرتو نگاه نازنینت را بر وجودم بتابانی آمده ام این بار تا فقط و فقط در هوای مقدس جمکران نفس بکشم هوایی که با عطر نفسهایت عطر آگین است. همین
آقا جونم یوسف زهرا (س)...........
نشد بالهای مرا وا کنی؟ مرا راهی آسمانها کنی؟
نشد مثل مجنون بادیه گرد مرا خانه بر دوش لیلا کنی؟
نشد بعد توحید لبهایتان مرا در قنوت شبت جا کنی ؟
بگیری نفسهای این مرده را بگیری و کار مسیحا کنی ؟
توقع ندارم که بنشینی و گنهکاریم را تماشا کنی
دل من از اول ثباتی نداشت تو حق داری امروز و فردا کنی
تو عین ظهوری و من غایبم دلم را تو باید که پیدا کنی
.............
سال1386 هم با همه خوبی ها و بدی هاش ،
با همه خاطره های تلخ و شیرینش ،
با همه مرگ ها و تولدهاش ، با همه گناه ها و ثواب هاش ،
با همه دل شکستن ها و دل به دست آوردن هاش
و با همه ......... ........... گذشت...
همیشه سال نو که میاد خیلی دلم میگیره. نه! من افسردگی ندارم.
خدایی یه ذره فکر کن... چقدر سخته... یه سال دیگه انتظار...
یعنی میشه؟ میشه امسال همون سال موعود باشه؟
چشم انتظاری خیلی سخته
معلوم نیست امسال کیا حاجی میشن ، کیا به دنیا میان ، کیا از دنیا میرن ،
کیا عروس میشن ، کیا داماد میشن ، کیا کربلایی میشن ،
معلوم نیست امسال کیا خونه دار میشن ، کیا میخندن ، کیا میبارن ،
کیا میگن خدایا شکرت ، کیا میگن خدا این چی بود دادی! ، کیا توبه میکنن ، کیا بدتر از بد میشن ،
کیا به آرزوهای بزرگشون میرسن ،کیا عاشق میشن و... .
بیا دعا کنیم که خدا امسالم مثل همیشه هوامونو داشته باشه و چیزای قشنگشو قسمتمون کنه...
بیا دعا کنیم امسال دیگه امام زمانمون ظهور کنه...
بیا دعا کنیم امسال به خدامون نزدیک تر بشیم...
بیا دعا کنیم امسال یه آدم واقعی باشیم...
بیا واسه دل همدیگه دعا کنیم...
بیا امسال یه قدم واسه حول حالنا الی احسن الحال برداریم...